11

5.1K 661 183
                                    

احساس میکرد مغزش توان تحلیل این حجم زیاد از اطلاعات جدید رو نداره… این چیزا… اینا زندگی لیام بود.

همون پسری که وقتی بهش خورد بلند شد و سرش داد زد.

همونی که توی حموم مسخرش کرده بود

همونی که…

همونی که اینجا کنارش ،با اون فرفری هاش،از خواب بلند شده بود.

همونی که سر میز صبحونه با خانوادش از ته دل خندیده بود.

همونی که جلوی آشپزخونه تو آغوشش گرفته بودش.

همونی که…

حق با هری بود
اون لیام روز اول نبود
اون جون گرفته بود

اون پسر ورزیده با اون اخم غلیظ روز اول، حالا جاشو داده بود لیامی که اونقدر عمیق میخندید که خط های کنار چشم هاش پرستیدنی میشد.

هری تمام مدت با امیدواری به زین نگاه میکرد و دعا میکرد زین جواب خوبی بده… اون دیگه واقعا دلش نمیخواست لیام به وضعیت سابقش برگرده.

اون حالا فهمیده بود که لیام 6 سال پیش یه جایی اون تو، پشت یک در،منتظره تا بیرون بیاد و کلید اون در چیزی جز زین نیست.

نمیتونست بذاره این کلید طلا به این راحتی از دست لیام بره… هری که آرامش الانش رو مدیون لیام بود، نمیتونست بذاره کلید آرامش از دست لیام سر بخوره.

زین با نگاهی که انواع و اقسام احساسات توش موج میزد به هری نگاه کرد:

-چطوری?

هری که جواب مستقیم "نه" نشنیده بود ،لبخند مشتاقی زد :

-باید بهش نزدیک شی زین… خیلی عجیبه که اون انقدر تورو سریع پذیرفته… چون از اومدنش از اون بیمارستان نحس تنها دوستاش من و لویی و مربیش ،تام ،بودیم و اون هیچ کس رو به جز ما قبول نکرد و حالا انقدر سریع با تو صمیمی شده و این خیلی خوبه

زین تازه داشت متوجه میشد تو چه موقعیت عجیبیه… اون همیشه احساساتی بود و حالا در مقابل حرفای هری احساس مسئولیت میکرد.

-میفهمم چی میگی هری ولی اینکه چطور باید اینکارو بکنم رو نمیدونم… من حتی اندازه ی شمام لیام رو نمیشناسم

گفت و سرش رو بین دست هاش گرفت.
هری دست هاش رو توی هم پیچ و تاب داد:

-میدونم چه حسی داری زین… باور کن… خودمم نمیدونم دقیقا چه طور میشه که تو روی لیام تاثیر میذاری تا همون روند رو جلو بریم… من فقط میدونم که تو اینکارو میکنی

-من روش تاثیر میذارم

زین با خودش زمزمه کرد تا دنیای پشت این جمله رو برای خودش هضم کنه… ولی تنها چیزی که گیرش اومد این بود که بیشتر گیج شد.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now