51

4.4K 503 139
                                    

لیام تکیه اش رو دوباره به کابینت داد و نفس عمیقی کشید.

-اونا چشون شده?

با شنیدن صدای تریشا هول کرد ولی خیلی سریع خودش رو جمع کرد،باید چی جواب میداد?

-امم… بازیای خواهر برادری… اسموتی?

-اوه یه چیز خنک… آره حتما… ممنونم

تریشا گفت در حالی که از سینی که لیام جلوش گرفته بود اسموتی قرمز رنگ رو انتخاب کرد و برداشت.

-ساکت میمونین… مفهومه?

صدای آروم زین از پشت در آشپزخونه به گوش رسید و بعد خنده ی دخترا ،ثانیه ای بعد زین وارد آشپزخونه شد و با دیدن مادرش لبخندی زد و سینی رو از دست لیام گرفت.

-چطوره بریم سالن?

تریشا شونه اش رو بالا انداخت و با لیوانش از آشپزخونه بیرون رفت و اون دوتا پسر رو تنها گذاشت،لیام نفس راحتی کشید و به زین لبخند زد.

زین آروم خندید سینی به دست بیرون رفت ،لیام دست هاش رو که از عرق خیس شده بود رو شست و دنبال زین راهی شد.

دخترا روی مبل ها نشسته بودن و به شوخی های زین میخندیدن اسموتی هاشون رو کم کم میخوردن و تریشا با لبخند نگاهشون میکرد.

صحنه ی قشنگی بود مخصوصا که زین دوباره اونطور که چشم هاش خط میشد ،میخندید… لیام روی مبل کنار زین نشست و به این فکر کرد که میتونه جزوی از اون خانواده به حساب بیاد? یعنی تریشا و یاسر میتونن اونو هم مثل عضوی از خانواده دوست داشته باشن.

-خب… نمیخواید یکم بیشتر از خودتون بگین?

تریشا با لحن ملایم و لبخندی روی لبش گفت ،حقیقتا نمیخواست حس بدی به اون دوتا پسر که از اول آشکارا استرس داشتن ،القا کنه… اون از لیام بدش نمی اومد.

-خب… امممم… ما با همیم?

زین با گیجی گفت و دست ها و شونه هاش بالا انداخت ...تریشا خندید و کمی از اسموتیش رو خورد.

-مرسی عزیزم… واقعا مفید بود ولی اینو میدونستم… یعنی همون روزی که لیام رو آوردی خونه متوجه شدم شیرینم…

زین چشم هاش رو ریز کرد و نگاهی به لیام انداخت .

-بردمت خونه? کی?

لیام که دست کمی از زین نداشت با تعجب و کمی خجالت که نمیدونست از کجا اومده به تریشا نگاه کرد و سوالشون رو بلندتر پرسید.

-معذرت میخوام… ولی… کی?

تریشا لیوان خالیش رو روی میز گذاشت و خیلی ساده جواب داد انگار که سوال مسخره ای بوده.

-کامان پسرا… همون صبحی کهمچتونو درحالی میبوسیدین گرفتم… زین من تریشام باید زودتر بهم میگفتی

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now