با آرامش وان رو برای خودش آماده میکرد و حتی توی آب برای خودش عصاره ی نسترن هم ریخت اما فقط خدا میدونست که ذره ای فکر و قصد پشت کارهاش نبود و اونها همه از روی عادت های روتینش بود… تنها چیزی که حالا توی فکر بلا میگذشت لخته خون کوچیکی توی رحمش بود که اسمش رو جنین گذاشته بودن و قرار بود هر روز رشد کنه و این ترسناک بود.

تنها لباس توی تنش رو هم کنار وان روی زمین گذاشت و توی وان دراز کشید و تا شونه هاش توی آب خوشبو و کف فرو رفت و موهاش رو به سختی با گیره ای که قبلا لبه ی وان جا گذاشته بود ،بالای سرش جمع کرد… همه ی حرکاتش به طرز عجیبی پر از آرامشی بود که توی وجودش نبود.

چند دقیقه بی حرکت توی آب خوابید… حتی حرکات سطح آب هم به کمترین حالتش رسیده بود.

با خودش فکر کرد که چقدر طول میکشه که شکمش شروع به بزرگ شدن کنه… جلینا چند ماهه بود که برجستگی شکمش از زیر لباس پیدا شد?...

احساس گناه میکرد اما نمیتونست جلوی فکری رو که توی سرش میچرخید رو بگیره… اصلا… اصلا باید اجازه میداد این به جایی برسه که شکمش شروع به برجسته شدن بکنه?… باید اجازه میداد?

-حرف نزن لویی

صدای دادی که از توی اتاق شنید باعث شد صاف توی وان بشینه و بعد با ضرب باز شدن در باعث شد دست هاش رو ناخودآگاه به شکل ضربدر روی سینه هلش بگیره.

چهره ی گر گرفته ی پسری که چند روزی بود که از روبه رو شدن باهاش فرار میکرد ،حالا توی چهارچوب در حمومش ظاهر شده بود.

-نا… نایل…

با حیرت زمزمه کرد… لویی که با استرس پشت سر نایل ایستاده بود ،نگاه شرمنده اش رو به بلا دوخت.

-باور کن من فقط در رو باز کردم تا ببینم چیکار داره… معذرت میخوام بلا

بلا حالا بی توجه به حرف لویی نگاهش روی مشت قفل شده ی نایل که از فشار سفید شده بود خشک شد… دعا میکرد اون قطعه ی سفید و صورتی که قسمتی ازش از مشت نایل نیرون زده بود همون چیزی نباشه که فکر میکرد… ولی چند وقتی بود که شرایط اصلا اونطور که بلا میخواست پیش نمیرفت.

-بخاطر این جوابمو نمیدادی!…اینطور نیست?

نایل با صدای دلخور و آرومی زمزمه کرد که با ظاهر بر افروخته و سرخش تو تضاد کامل بود… حقیقتا بلا منتظر صدای فریاد بود ولی به جاش آرامش آزاردهنده ای گیرش اومده بود.

-اینو میخواستی قایم کنی!… این چیزی بود که به خاطرش حتی درم باز نکردی!

جملاتش تحت هیچ عنوان سوالی نبود بلکه اونها رو با اطمینان کامل بیان میکرد.

-حرف نمیزنی?

بلا چند بار بی هدف لب هاش رو باز و بسته کرد و بعد با لرزی که به صداش افتاده بود افتاده بود جواب داد.

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now