قطرهایی که باهم مسابقه گذاشته بودند که کدوم زودتر راهشونو به چونه زین پیدا میکنن… مژه های خیسش روی گونه هاش نشسته بود… چشم هاش رو بسته بود که لیام رو نبینه… سرش رو هم بخاطر همین پایین انداخته بود.

-لیام کدوم گوری…

هری که با چند ثانیه مکث دنبال لیام از اتاق بیرون اومده بود با صدای بلند شروع کرد ولی صداش کم کم تحلیل رفت وقتی زین رو دید که جلوی لیام ایستاده بود و سرش پایین بود.

لیام بی اختیار دستهاش رو دو طرف سر زین گذاشت و شستش رو محکم روی گونه و زیر چشمش کشید… این قطره های لعنتی چطور از اون گوهای آتیش بیرون می اومدن?

-زین… زین…منو ببین… نگاه کن منو میگم

لیام تند تند میگفت… ترسیده بود ،چرا زین نگاهش نمیکرد? چرا چشم هاش رو بسته بود?

-منو ببین میگم… زین باز کن اون چشم لعنتیتو

بی اختیار صداش اوج میگرفت… چقدر خوب بود که سر ظهر بود و بیمارستان خلوت.

زین با نفسی رو که توی سینه اش نگه داشته بود با صدا بیرون داد و گذاشت این بار شونه هاش بیشتر بلرزه.

لیام با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود دستهاش رو دور بدن زین حلقه کرد و اونو توی بغلش کشید… هرچند زین تقلا میکرد که از اون منطقه ی امن بیرون بیاد ولی تا وقتی که قلبش خیلی سخت قلب لیام رو در آغوش گرفته بود امکان نداشت.

-ولم کن و برگرد تو اون اتاق… برگرد اونجا اون الان لا… لازمت داره… لیام برگرد…

-شششش زین… زینی منو ببین

یک دستش رو از دور زین باز کرد و باهاش چونه ی زین رو گرفت و بالا آوردش.

-ببین منو… گریه نکن… زین… لعنتی برای چی گریه میکنی?

کنترل زین دیگه ابدا دست خودش نبود پس خیلی محکم لیام رو هل داد و و خودش هم چند قدم عقب رفت.

-چون ازت بدم میاد که یادت رفت من اینجام… یادت رفت لیام

لیام با چهره ی ناباور نگاهش کرد… اون واقعا به این دلیل گریه میکرد.

-چی?… چی میگی عزیزم?… خدایا نه من تورو یادم نرفت فقط… فقط متوجه نشدم که همراهمون نمیای

زین چشم های اشکیش رو به چشم های لیام دوخت و رنجیده گفت:

-لیوم… از خودمون بدم میاد… زینِ لیامو دوست دارم ،لیامِ زینو دوست دارم ولی حالم از خودمون دوتا بهم میخوره

امروز روز لیام نبود… اون داشت هر دقیقه بیشتر از قبل حیرت میکرد :

-نمیفهمم زین

گفت و سرش رو ناباور تکون داد ،زین سرش رو دوباره پایین انداخت و دست هاش رو بی هدف تموم داد .

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDМесто, где живут истории. Откройте их для себя