روزهایی که هری از خونه بیرون نمیرفت… روزهایی که افسرده شده بود و هیچ کس رو به خلوتش راه نمیداد…

روزهایی که لویی میخواست بره… بره تا هری رو از این نفرین نجات بده… بره تا هری دوباره جایگاهش رو پیدا کنه…

و روزهایی که رفته بود… یک سال دوری که مثل مرگ بود… هر روز به امید خوابیدن، بیدار شدن شب ها به امید بیدار نشدن ،خوابیدن.

روزهایی که لیام پیداش کرده بود و بهش از حال هری گفته بود… از برگشتنش به دنیای کار و حبس کردن خودش توی خونه و خرج کردن همه ی داراییش تو تمام این یک سال…

از برگشتنش به خونه… به هری… به آغوش هری که خود خونه بود.

از عشقی که زخمی بود ولی قدرت گرفته بود… اونقدر که حالا اینجا بودن… اینجا بودن تا عهد ببندن برای ابدیت…

فیلم تموم شد و حالا گوهرهای سبز چشم هری رو به روی چشمش بود و دست های کوچیکش توی دست های کشیده و بزرگ هری جا خوش کرده بود .

  مردی ردای بلندی تنش بود جمله هایی رو میگفت و لب های صورتی و براق هری اون هارو تکرار میکرد… نوبت به اون رسید… حالا باید جمله هایی که تمام مدت بودنش با هری به روش های مختلف گفته بود رو بگه?

-عهد میبندم همراهت باشم… در پستی ها و بلندی ها… هنگام بیماری و سختی… و… و هنگام شادی ها و جشن ها… چراغ راهت میشوم… و چتری بالای سرت… عهد میبندم که همسرت باشم

همه وهمه کلماتی بود که باید میگفتن وگرنه هیچکدوم شکی نداشتن که اینها قراره اتفاق بیوفته .

-من با اجازه ای که بهم داده شده شمارو شوهر اعلام میکنم… میتونید هم رو ببوسید…

هری لبخند قشنگی زد و یک دستش رو روی گردن لویی گذاشت و سرش رو کج کرد و خیلی نرم لب هاشون رو روی هم قرار داد.

دو قدم اطرافشون دو جفت چشم توی هم قفل شده بودن و دعا میکردن بتونن زودتر جایگاه رو ترک کنن  تا بتونن کاری که اون زوج درحال انجامش بودن رو انجام بدن… حقیقتا اون نیمچه خلوت چند دقیقه پیش ، اصلا راضیشون نکرده بود.

صدای هیجان زده و شاد جمعیت مهمونا باعث شد زنجیر رابط نگاهشون بشکنه و متوجه بشن که هری و لویی دارن از سالن خارج میشن و اونا جا موندن .

لیام خندید و نزدیک زین شد و دستش رو گرفت و پشت سر دوماد ها راه افتادن.

زین بین هر نگاهش به هری و لو، نگاهی هم به لیام می انداخت که از شدت خنده چشم هاش خط شده بود و روی گونه هاش چال شده بود… کیوت تر از این موجود چیز دیگه ای وجود داشت? اگه از زین میپرسیدن قطعا یک "ابدا" بزرگ تحویل میگرفتین.

هری و لویی بار دیگه جلوی در سالن هم رو بوسیدن… زین دستش هاش رو دو طرف صورت لیام که حواسش نبود گذاشت و سریع برش گردوند و اجازه ی متعجب شدن به اون پسر نداد و سریع لب هاش رو روی لبهای اون گذاشت و کوتاه اما محکم بوسید…

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now