چند دقیقه بعد هری و لویی آماده و حاضر از اتاقشون خارج شدن در حالی که سعی میکرد شماره ی جلنا ،خواهر بلا رو پیدا کنه تا باهاش تماس بگیره.

دیدن لیام و زین که هنوز توی پوزیشن دیشب ،البته خیلی… خیلی نزدیک تر… عجیب بود.

اونا قصد نداشتن بیدار شن?

اگه شرایط عادی بود حتما همراه لویی با شیطنت ازشون عکس میگرفت تا بعدها سوژه ی خنده و اذیتاشون بشه.

ولی الان باید فقط خودش رو به دوست خوب و صمیمیش میرسوند که حالا تو بیمارستان بود پس نزدیک مبل شد و با تکونای دستش سعی کرد لیام رو بیدار کنه.

لیام چشم هاش رو نیمه باز کرد و سرش رو که روی شکم زین بود رو به هری چرخوند.

انگار هنوز متوجه موقعیت نبود.

-هــــــوم…

هری کلافه تکون محکم تری به لیام داد که علاوه بر لیام،زین هم بیدار شد و دستش رو سریع اهرم بدنش کرد و بلند شد و متعاقبا لیام هم روی پاهای زین نیم خیز شد.

-چته?

لیام با صدای نسبتا بلندی پرسید .

هری چشم غره ای رفت و ناشتا قلپی از آبجو نیمه ی روی میز خورد و دستش رو پشت لویی گذاشت تا همراه خودش از خونه بیرون برن و همزمان با لحنی که نمی دونست چرا انقدر حرص داره گفت:

-دوست دخترت تصادف کرده…دارم میرم بیمارستان اگه مایلی بیای ،بیرونم

لیام مطمئن نبود چی شنیده ولی واکنش زین که با نگرانی نگاهش کرد بهش فهموند درست شنیده.

هول کرد و سعی کرد از روی زین پایین بیاد که زانوی زین رو له کرد و اون هم "آخش"رو توی گلوش خفه کرد تا لیام متوجه نشه بهش آسیب زده و نگران بشه.

با خودش فکر کرد از زمانی که با لیام آشنا شده این دومین باره که باید بره بیمارستان ،دفعه ی قبل برای خودش و اینبار برای دوست دخترش.

اصلا اینا به اون چه ربطی داشت? خدایا… این مسخره ترین سوال عالم بود وقتی هیچکس نمیتونست بفهمه چطور انقدر سریع هر چیز که به لیام مربوطه به اون هم مرتبط شده.

                             ⬛⬛⬛

-حالا باید چیکار کنیم?

لویی درحالی که فین فین میکرد پرسید،هری با دستش موهاش رو به بالا هدایت کرد و بی جواب سرش رو تکون داد.

لیام هنوز باورش نمیشد که دوست دخترش رو روی تخت بیمارستان با اون همه سیم و لوله و دستگاه دیده بود و سرش…سرش بین خروار باند پیچیده شده بود.

حرف های دکتر توی سرش تکرار میشد و باعث میشد پاهاش بی اختیار در نوسان باشه.

*فلش بک*

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now