هری که حالا با این تنها شده بود با صدای آرومی شروع مورد به حرف زدن:

-میدونم دوست داشتی سال نو رو با خانوادت بگذرونی ولی…

زین بین حرفش پرید و با مهربونی گفت:

-خانوادم همیشه هستن… فعلا باید بیام و دکتر کالتیز رو ببینم

-کالینز

-ها?

هری به حالت خنگ قیافه ی زین خندید و گفت:

-کالتیز نه… کالینز

زین ظرف آخر رو آب کشید و دست هری داد تا خشکش کنه.

-همون

هری ظرف خشک شده رو همراه بقیه توی کابینت گذاشت و حوله رو دست زین داد تا دستش رو خشک کنه:

-امشب وقتشه زی

زین دستش رو خشک کرد و حوله رو به دسته ی کابینت آویزون کرد:

-وقت اینکه بخونی… من به کالینز ثابت میکنم که این قابل استناده

زین لبخندی به امیدواری هری زد و دستش رو دور گردن هری انداخت و با هم بیرون اومدن.

لویی از روی پشتی مبلی که روش نشسته بود و پشت به آشپزخونه بود اون دوتا رو نگاه کرد و با حالت عصبی مصنوعی به خودش گرفت و صداش رو بالا برد:

-هریییی… تو از من خواستگاری کردییییی

هری خندید و زین ادامه ی بازی لو رو دست گرفت و از هری یکهو جدا شد:

-توی عوضی… تو به من قول ازدواج دادی هریییی

لویی روی مبل سمت اون دوتا روی دو زانوش نشست و ادای گریه در آورد:

-خیانتکار… باید می فهمیدم

لیام با تعجب و خنده به درامی که اون دوتا دیوونه راه انداخته بودن ،نگاه میکرد:

-دیوونه ها… داریم فیلم میبینیم

زین ادای گریه در آورد و پشت دستش رو روی دهنش گذاشت:

-بهم خیانت کرده لیوم

لیام بلند شد و سمت زین رفت و از موقعیت استفاده کرد و زین رو بغل کرد، سعی کرد رفتارش کاملا نمایشی باشه تا جزوی از بازی به حساب بیاد:

-اهههه گریه نکن زی… گریه نکن… اونو ولش کن من هستم… اهههه

نفس زین بریده بود جرقه ی اولین ترانه اش اونجا خورد… باید بهش پر و بال میداد.

سرش رو به شونه ی لیام فشار داد و کف دستش رو سمت هری گرفت:

-نههه… ازم دور شو… من دیگه نمیخوامت… اه لیوووم ناجی من

یعنی زین هم ضربان قلب لیام رو میشنید? یعنی متوجه کوبش دیوانه وارش میشد?

لویی بلند خندید و سر جاش نشست:

-عاشقتم زین… تو همراه فوق العاده ای هستی… هری عزیزم متاسفم چون من میخوام با زین ازدواج کنم

هری قیافه ی "وات د فاکی" به خودش گرفت و دستش رو به معنی "چی? " بالا آورد.

زین که حالا یکم از لیام فاصله گرفته بود خندید و شونه هاش رو همراه ابروش بالا انداخت.

بلا بلند شد و با گفتن "من خوابم میاد ،شب بخیر" بی مقدمه از جمع جدا شد و وارد اتاق خودش و لیام شد و در رو بست.

همه متوجه بد بودن اوضاع بودن و همه هم می دونستن که الان واقعا بلا ناراحته و باید یکی رفعش کنه ولی هیچکس هیچ ایده ای راجع اینکه باید چیکار کنن نداشتن پس هیچکس هیچ کاری نکرد.

توی اتاق بلا به مدیر برنامه هاش پیام داد که به کمپانی بگه که نظرش عوض شده و برای شو میره… اره اون قصد نداشت بره ولی الان از اون وقتایی که ترجیح میداد فرار کنه.

توی سالن لویی به دسته ی کاناپه تکیه داده بود و هری بین پاهاش دراز کشیده بود و روی مبل سه نفره زین گوشه نشسته بود و دستش رو روی پشتی مبل گذاشته و خب… لیام هم…لیام هم به بهانه ی نبودن بالش و کوسن سرش رو روی یکی پاهای زین گذاشته بود و ظرف پاپکرن رو روی شکمش گذاشته بود و خودش و زین مشت مشت می خوردن.

فیلم کمدی آمریکایی که پخش میشد باعث میشد چند دقیقه یکبار فضای سالن رو قهقه ی چهارتا مرد پر میکرد.

لیام میدید که وقتی زین میخندید چطور سیبک گلوش بالا و پایین میشد و سرش به عقب پرت میشد.

لیام پیش خودش اعتراف کرد:

*این پسر پرستیدنیه… من میخوام بپرستمش *

                     ⚫➖➖➖➖⚫

هااااای گاااایز

واقعیتش اینه که یکی از بهترین دوستای منو یلدا ،کسی که خیلییییی بهمون تو نوشتن کمک میکنه و ایرادامونو میگیره… پدربزرگش که خیلی براش عزیز بود رو از دست داد.
ما میخواستیم فعلا به احترامش آپ نداشته باشیم
ولی وقتی بهش گفتم گفت شمارو منتظر نذارم…
مهربون پدربزرگت تو آرامش کامله ❤
دوستت داریم… زودتر خوب شو این استوری بهت احتیاج داره تا خوب باشه

براش دعا کنید لطفا


خلاصه میدونم کوتاهه ولی جبران میکنم…
امروز واقعا شرایط بدی بود
و اینکه هرگونه جر دادگی و فن گرلی برای کاور این پست جایز و مستحب است
All the love ❤

light it up and fall in love •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now