34:لجبازی

1.7K 94 19
                                    

#پارت۳۴

من کلا ادم لجبازیم
از بچگی هم اینقدر لجباز بودم نمیدونم چرا ولی هیچ وقت در مقابل زورگویی کم نمی آوردم چون احساس خرد شدن به من میداد و من از معذرت خواهی کردن متنفر بودم نمیخواستم جلوی کسی کم بیارم و اصلا برام مهم نبود اون شخص چی میتونه باشه
البته کیان اولین نفری بود که جلوش زانو زدم و تسلیمش شدم
برای خودم عجیب بود که چرا کیان با همه برای من فرق داره
من همیشه حس مطیع بودن رو داشتم ولی همیشه پنهونش میکردم چون نمی خواستم کسی از من سو استفاده کنه
غرق در همین افکار بودم که با کوبیده شدن در به خودم اومدم
& نظرت عوض نشد؟
+هیچ وقت نظرم عوض نمیشه خیالت راحت
احساس می کنم از حرفم حرصش در اومد و این حس خوبی بهم داد
ساعت حدود سه شب بود و من از ساعت ۱۲ تا الان داشتم عربی میخوندم
حتی گوشی هم نداشتم که چک کنم ببینم ددی بهم پیام داده یا نه
البته اون توی سفر کاری و انگار سر شلوغه یعنی در واقع امیدوارم سر شلوغ باشه و متوجه نبود من نشده باشه و بهم پیامی نداده باشه چون اگه خبر نداشته باشه الان توی چه موقعیتی هستم و پیام بده و جوابی از من دریافت نکنه مطمئناً برام گرون تموم میشه
ولی خوب چاره دیگه ای جز خوندن عربی برای امتحان فردا ندارم
نمیدونم چرا اصلا خوابم نمیاد ولی بشدت دستشویی دارم
رفتم سمت اتاق و دستگیره رو کشیدم ولی تازه یادم افتاد در قفله
فکر نمیکنم از این بهتر بتونه اتفاق برام بیفته واقعاً عالی شد!
حالا چیکار کنم من رسماً دارم میترکم
تصمیم گرفتم صداش کنم و ازش بخوام در رو باز کنه
+مامان درو باز کن می خوام برم دستشویی
از توی پذیرایی داد زد و گفت
& من که بهت گفتم تا ازم معذرت خواهی نکنی به هیچ عنوان در رو باز نمیکنم بچه
تف توی این زندگی از این بهتر نمیشه
اصلاً نمیخوام غرورم را زیر پا بذارم و از شبکه خاطره یک چیز مسخره معذرت خواهی کنم البته چیز مسخره ای هم نبود ولی در کل این حق این داره که من رو توی اتاق حبس کنه و غرورم رو بشکنه
چند دقیقه ای توی اتاق این ور و اون ور رفتم و با خودم کلنجار می رفتم تا بلاخره از ناچاری به در کوبیدم و بهش گفتم
+ببخشید،خوبه؟راضی شدی؟
با تحکم و حرص حرف میزدم
صدای قفل در اومد و در باز شد و من با مامان چشم توی چشم شدم
دوست داشتم همون جا بکشمش و اینقدر بزنمش که دیگه حتی نتونه نفس بکشه ولی چاره دیگه ای نداشتم و هیچ کاری نکردم و سریع به سمت دستشویی دویدم
از دستشویی اومدم بیرون و احساس خیلی خوب و راحتی داشتم که با دیدنش سرجام وایسادم ،پشت در اتاقم هنوز منتظرم بود
یک نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم
+باز چی شده ؟فکر کنم میتونی بری بخوابی چون ساعت ۳ صبه و من هم فردا امتحان دارم و باید صبح زود بیدار شم
&عوهوم باشه ولی یادت باشه انقد غرور نداشته باشی و به مادرت احترام بزاری
از گفتن کلمه مادر از زبون حرصم رو خیلی درآورد عصبانی شدم
محکم به در اتاقم کوبیدم و گفتم
+تو مادر من نیستی پس انقدر به خودت نناز احمق
رفتم تو اتاقم و در رو کوبیدم و سعی کردم بخوابم
صبح با صدای مامان بیدار شدم و صبحانه مختصری با دلخوری خوردم
فضای خونه خیلی سنگین بود انگار دعوای دیشب کار خودشو کرده
هنوز هم عصبانی بودم ولی سعی کردم آروم باشم و به هزار بدبختی توی این سرما خودم رو به مدرسه رسوندم
خداروشکر به موقع سر جلسه امتحان رسیدم ولی خیلی استرس داشتم
تا حالا هیچ وقت امتحان و مدرسه برام مهم نبود چون اگه نمره ی خوبی رو می گرفتم یا نمی گرفتم برای کسی فرقی نمی کرد برای همین کاملاً بدون انگیزه فقط درس ها رو پاس می کردم
اینکه برای کسی مهم نباشه که نمره ۲۰ گرفته باشی یا نمره ۷ خیلی مسخرست
ولی این بار فرق داشت
من حالا کسی رو داشتم که من رو تشویق و حمایت می کرد که توی زندگیم و درسام پیشرفت کنم و برای خودم آینده بسازم
حالا برای کسی مهم بودم و این به من انگیزه تلاش می داد
من نباید ناامیدش کنم
با انگیزه نشستم روی صندلی و برگه رو نگاه کردم
نفس راحتی کشیدم که همه سوال ها رو بلد بودم و میتونستم باعث سربلندی و افتخار ددی بشم
تمام سوال ها را جواب دادم و با اعتماد به نفس و خیال راحت برگشتم خونه
چون امتحان ترم بود دیگه بعد امتحان کلاس نداشتیم چون این آخرین امتحان ما بود
چقدر زود گذشت ولی زود گذشتن دلیل بر راحت بودن اون زمان نیست
من چند سالی هست روزها رو با آرامش و خوشحالی نگذر روندم و همیشه تنها بودم
اینفو چی مثل اتاقی تاریک شده بود که من توی اون گیر کردم و قفل اوندر لعنتی هم بی کسی بود و در حدی این درد و تاریکی من رو قورت میداد که احساس می کردم بین این دیوار ها در حال له شدن بودم
توی این سالها شب این بود که با لبخند به خواب برم و تنها یار و همدم من سیگار و قرص خواب و رمان بودن
تنها شبها با بغل کردن یک لیوان آب و قرص نمیتونستم بخوابم و تنها در رویا و عالم خواب میتونستم طعم آرامش را حس کنم
دلم برای خودم میسوزه ...
دلم برای تک تک لحظه هایی که باید کودکی می کردم و با ذوق چیزهای الکی شبها به خواب می رفتم ولی به جاش سیگار روی لبهام بود میسوزه
توی همین افکار بودم که خودم رو جلوی در خونه دیدم همون خونه ای که جو سنگینش مثل وزنه های ۱۰۰ کیلویی روی دوشم بود و احساس نفس تنگی می کردم
وارد خونه شدم و دنبال گوشیم گشتم
طبق معمول کسی خونه نبود
بعد کلی گشتم توی کمد بابا گوشیم رو پیدا کردم
گوشیم خاموش بود
خداروشکر مامان رمز گوشی من رو نداره وگرنه صددرصد گوشیم رو چک می کرد
البته بعد گفتن جمله آخرم بهش ، جرعت پرسیدن رمز رو ازم نداشت
گوشی رو زدم به شارژ و بعد حدود ۵ دقیقه روشن شد
گوشی رو که دیدم وحشت تمام وجودم را گرفته و برای چند لحظه نفس کشیدن را فراموش کردم
این یک فاجعه بزرگه!!!!
بدبخت شدم...
چهل تماس بی پاسخ ، ۱۰۰ پیام از واتساپ و ۵۰ پیام اس ام اس
طرز تمام وجودم رو گرفته
نمیدونستم باید بهش چی بگم یا چه بهونه ای بیارم..
خاک تو سرت ورونیکا دستی دستی خودت رو بدبخت کردی
با استرس تمام پیام ها رو خوندم
کلی نگرانم شده بود و فکر کرده بلایی سرم اومده که تا یک روز کامل جوابش رو ندادم
آخرین پیام تهدید که تنم را به شدت لرزوند
(اگه زنده باشی خودم میکشمت )

ادامه دارد....

........‌‌....................................................................

برای این چند روز که پارت نمیزاشتم ببخشید گایز :)
حالم زیاد خوب نبود و یک سری مشکلات پیش اومد امیدوارم درک کنید :)

Daddy's little kitten(BDSM)Where stories live. Discover now