17:اتاق بازی

3.5K 134 8
                                    

#پارت۱۷

(از زبان کیان)
تا صبح نخوابیدم ، چرا جوابمو نمیده؟
چرا از داییش میترسه؟
ینی چه اتفاقی براش افتاده که جواب منو نمیده؟
اون که انقد زود نمیخوابید!!!
تا خود صبح چشم رو هم نزاشتم و همش گوشیمو چک میکردم و قدم میزدم تو خونه
ساعت ۱۰ صبح شده بود
حتما تا الان بیدار شده ، زنگ زدم بهش اما جواب نداد
هم عصبانی بودم هم نگران ...
فک کنم ۱۵ باری بهش زنگ زدم ولی جواب نداد
بهش پیام دادم که بیاد خونه پوستشو میکنم
باید عصبانیتم رو خالی میکردم
باید میترسوندمش که ادب بشه و بفهمه راجب همچی میتونه با من حرف بزنه و نباید منو انقدر نگران کنه
باید چیکارش میکردم؟!
فهمیدم !
(از زبان ورونیکا)
از چیزی که دیدم وحشت کردممم!!!!
ولی از هیجان چشمام برق زد!!؟؟
ینی من بیدارم؟! اینا همش یه خوابه یا واقعیه؟!!!
باورم نمیشه ؟!!!! من تاحالا این اتاقو تو رمان ها دیده بودم ولی الان روبروم بود!!
اتاقی بزرگ قرمز ،مشکی با تابلو های زنان لخت که مثل سگ به پای مردی افتاده بودند
روی دیوار ها پر از شلاق های بزرگ و کوچیک ، کلفت و نازک
قفسه هایی پر از ابزار BDSM
یک تخت مشکی ۲ نفره ی چرمی که بالا و پایینش دستبند هایی بود که به تخت وصل بود
یک تخت در انتهای اتاق قرار داشت که شکل X بود و بالا و پایینش دستبند بود
از وسط اتاق قلابی توی سقف قرار داشت که طنابی قرمز ازش اویزون بود
در سمت چپ اتاق یک کمد بزرگ مشکی قرار داشت که درش قفل بود
این یک اتاق BDSM واقعی بودددد
هیجان زده بودم و ترسیده بودم
_ چرا خشکت زدع؟ اتاقو دوست داری؟! اسم این اتاق *رد روم* هست
_ مگه کنجکاو نبودی کوچولو؟!
+‌چ..چرا ددی‌ کنجکاو بودم ولی انتظارشو نداشتم
پوزخندی زد و هولم داد داخل و در رو قفل کرد
+لباساتو دراررر
انقد ترسیده بودم که سریع تموم لباسامو دراوردم
_‌ خوب خوب ، بنال ببینم کدوم گوری بودیییی؟؟!!!!!
حرفی نداشتم بزنم ، نمیخواستم چیزی از دیشب بهش بگم
_چرا لال شدی؟! هااااااااااا؟؟؟؟
فریادش تو کل اتاق پیچید و من سرمو انداختم پایین
_ حرف نمیزنی نه؟!؟ اشکال نداره ، به حرف میارمت
برو رو تخت دراز بکش , زودددددددددد
از ترس دستام میلرزید
سریع رو تخت دراز کشیدم
دستا و پاهام به گوشه های تخت بسته شده بود برای همین مثل پروانه دست و پاهام باز بودن ، ولی کاملا قفل شده بودم
رفت سمت کمد و درشو باز کرد
کلی وسایل توش بود ولی کارایی هاشونو نمیدونستم
یک شمع مشکی بزرگ برداشت و روشن کرد
اومد سمتم
میدونستم میخواد چیکار کنه و به التماس افتاده
+ ددی تورو خدااااااا نکن من طاقتشو ندارممممممم
_ دیشب چرا جوابمو ندادی؟؟؟کدوم گوری بودی تا الان ها؟؟؟؟؟؟؟قضیه داییت چیه؟؟؟؟
بازم چیزی نگفتم
با بغض گفتم
+ددی توروخدا...
چشمام پر اشک بود ولی باعث دل رحمی ددی نشد
کمی که پارافین شمع ،اب شد روی سینه چپم خمش کرد و چند قطره ریخت رو سنم
خیلی میسوخت ولی خیلی سریع پارافین منجمد میشد
از سوزش داشتم فریاد میزدم و گریه میکردم
+ددییییییی توروخداااااااااا نمیتونم تحمل کنمممممم ببخشیددددددد
_تا وقتی چیزی که میخوامو توضیح ندی قرار نیست تمومش کنم توله سگ بد
+اییییی ددییییییییییییییییییییییی
_ چرا حرف نمیزنیییی؟؟؟مگه چه غلطی کردییی؟؟!!هااااا؟؟؟!!
+میترسم ددیییییییییییی
شمع رو روی شکمم برد و منم هق هق میزدم
_ چرا میترسی؟از چی؟از کی؟؟؟؟
_از ا...ینکه دیگه دو..دوسم نداشته باش...باشین
شمعو کنار گرفت ولی من همچنان گریه میکردم
_ چرا میترسی دوست نداشته باشم ؟!
بلند داد زدم
+چون داییم برای بار دوم دیشب بهم تجاوز کردددددد
ساکت شد

ادامه دارد....

Daddy's little kitten(BDSM)Where stories live. Discover now