14:دیدار ترسناک

2.7K 129 9
                                    

#پارت۱۴

همینجوری بغلش بودم که گوشیم زنگ خورد
خودمو جمع و جور کردم و صدامو صاف کردم
مامانم بود
&سلام دخترم ، خوبی؟ کجایی؟
+سلام مامان ، اره خوبم ، خونم کجا میخوام باشم روز تعطیل؟
&باشه پس منم تا ۱ ساعت دیگه خونم ، خونرو مرتب کن ضرفارو هم بشور که مهمون داریم،منم زود خودمو میرسونم
حتی اجازه ی ۱ کلمه حرف زدن بهم نداد و گوشیو قطع کرد
+ددی من باید برم خونه ، مامانم تا ۱ ساعت دیگه میرسه منم باید خونرو مرتب کنم چون مهمون داریم
_ باشه ولی قبل اینکه بری شمارمو تو گوشیت سیو کن ، بدون اجازه ی من اب نمیخوری فهمیدی؟
+چشم ددی ..
بوسی به گونش زدم و رفتم لباسامو عوض کنم
دم در داشتم کفشامو پام میکردم و ددی هم به چهارچوب در تکیه داده بود و منو تماشا میکرد
دلم نمیخواست برم اما مجبور بودم
بوسی به پیشونیم زد و گفت
_بهم پیام بده و تمام کاراتو گزارش کن پیشی کوچولو
+چشم ددی هرچی شما بگی
چند پله رفتم پایین که صدام کرد
_چیزی یادم نرفته؟
+امممم نه فک نکنم..
با انگشت بهم اشاره کرد نزدیکش شم
منو محکم بغل کرد و دستشو نوازش وار لابه لای موهام تکون میداد
انگار ارامش بهم تزریق کردن...
_دوست دارم کیتن زشت
+عههع اگه من زشتم چرا منو میخواین...؟
چون تو قشنگ ترین زشتی هستی که تاحالا دیدم
از بغلش جدا شدم و دوییدم تو خونه... هنوز ضربان قلبم تند میزنه..
ضرفارو شستم و رفتم دوش بگیرم که صدای مامانمو پشت در حموم شنیدم
&افرین دختر نگا چقد خونرو مرتب کرده کدبانو
مامانم میدونست زیاد حالم خوب نیس برای همین همیشه باهام مهربون بود ولی بعضی موقه ها که از کوره در میرفت دست بزن هم داشت که زیاد هم اتفاق میوفته ، برای همین حس تنفر کوچیکی بهش داشتم
&زودتر از حموم بیا که داییت از امریکا برگشته و میخواد بیاد بهمون سر بزنه
انگار چیزی تَه دلم فرو ریخت...
من از داییم متنفر بودم چون وقتی کوچیک بودم سعی کرده بود بهم تجاوز کنه ...
اون زمان یادمه حدودا ۷ سالم بود برای همین از ترسم چیزی به کسی نگفتم
&راستی دیروز یادم رفت بهت بگم ، بعد از ظهر مدرست بهم زنگ زد و گفت میخوان شمارو اردوی ۲ روزه ببرن
از این بدتر نمیشدددددد از همکلاسیام متنفر بودم
بخاطر اینکه منزوی بودم و حوصله ی هیچکسو نداشتم همیشه مسخرم میکردن و حالا قرار بود شب کنارشون بخوابم
چند دقیقه بعد یادم افتاد ۲ روز از ددیم دور میشمممم!!!!!!!!
این یک فاجعه بود
سریع از حموم بیرون اومدم و تموم قضیه رو به ددی گفتم
قضیه اردو رو گفتم و ازش اجازه گرفتم و قبول کرد، ولی نگفتم داییم قبلا سعی داشته بهم تجاوز کنه فقط بهش گفتم از داییم متنفرم و ازش میترسم
پرسید چرا میترسی؟
جوابی ندادم ، ینی جوابی نداشتم که بدم ، نمیخواستم اینارو بدونه ، شاید دیدش نسبت به من و خانوادم عوض میشد و دیگه منو نمی خواست
با بی رقمی لباسی تنم کردم و موهامو شونه میکردم
داییم الان متاهل بود و ۱ دختر کوچولوی ۵ ساله داشت
ینی عوض شده؟ولی من چجوری توی روش نگاه کنم؟بعد اون قضیه رفت امریکا و دیگه چشم تو چشم نشدیم!ینی فراموشش کرده؟!
غرق در افکارم بودم که صدای زنگ در اومد
ساعت ۱۰ شب کی میاد مهمونی اخه؟!
یکم هول شدم ولی خودمو خونسرد جلوه دادم و لبخند فیکی زدم و با داییم و خانوادش سلام و احوال پرسی کردم
دستشو روی کمرم گذاشت و بقلم کرد
~ سلام وورنیکا عشق دایی ، چقد بزرگ شدییی!!!
خیلی از اینکه دستش پایین کمرم بود معذب شدم ولی بروم نیاوردم و به ناچار گفتم
+سلام دایی جون شما هم تغیر کردین
دم گوشم گفت
~زیبا تر از بچگیت شدیا شیطونکم !
با حرفش فهمیدم هنوز فراموشش نکرده و کمی ترسیدم ولی از بقلش جدا شدم و روی مبل نشستم
گرم صحبت بودن و گوشیمو چک کردم
۵ تا پیام از ددی !!!!!
همشون راجب داییم بود
ولی من جوابی نداشتم که بدم
میدونستم این سکوت برام گرون تموم میشه ،ولی نمیخواستم ذهنیت ددی راجبم عوض بشه
ساعت ۱۱ بود و داییم و خانوادش میخواستن که برن ولی مامانم اسرار داشت که بمونن و غذا از بیرون سفارش داد
وای مامانننن وایییییی اخه کرمت چیه زن؟بزار گورشونو گم کنن دیگه
همچی رو مخم بود ، حضور داییم و تازه شدن زخم قدیمیم
کنجکاوی ددی
لباسایی که تنم بود
اردوی مسخره ای که پیش رو داشتم
چقد همچی مسخرس خدااااااااااا
زنگ در رو زدن
چقد گشنم بود فقط دوست داشتم پیک غذا باشه
درست حدس زدممممم
پیتزا هارو اوردن
من سردرد رو بهونه کردم و پیتزامو برداشتم و رفتم تو اتاقم
بالاخره سوکت و ارامشششش
پیتزام که تموم شد صدای در زدن اتاقم رو شنیدم...

ادامه دارد...

Daddy's little kitten(BDSM)Where stories live. Discover now