2:ترس و لذت

4.3K 190 12
                                    

#پارت ۲

چند لحظه کاملا شوکه شدم و زبونم بند اومد
+چ..چی ..گفتی؟
با پوزخند جوابمو داد
_شوخی کردم چرا جدی میگیری
برای چند لحظه فکردم ذهنمو خونده و فهمیده جذبش شدم
سرمو پایین انداختم و
+خیلی بامزه ای نمک دون
خندید و گفت
_میای قدم بزنیم ؟خانم x؟
یادم اومد هنوز اسممو بهش نگفته بودم یکم جدی شدم و گفتم
+ورونیکا اسمم ورونیکاس
حرکت کرد و پشتش قدم زنان راه رفتم ، ابهت خاصی داشت انگار طنابی دور گردنم انداخته بود و منو میکشوند دنبال خودش
منم باهاش راه میومدم و غرورمو کمرنگ کردم
من فقط ۱ بار دیدمش چرا اینقد احساس نزدیک بودن بهش دارم ، چرا بهم احساس امنیت میده ، اون که خیلی جدی و مغروره !؟
توی همین افکار بودم که سیگارامون به انتها رسید من پرت کردم زیر پام و لهش کردم انتظار داشتم اون هم هینکارو بکنه ولی با چشمای مغرور و جدیش به چشمام نگاه کرد و دستمو بالا آورد
نمیدونستم میخواد چیکار کنه ولی بدنم قفل شده بود و نمیتونستم تکون بخورم
انگار در اختیارش بودم و نمیتونستم بدون اینکه اون بخواد حرکتی بکنم
دستم تو دستش بود که سیگارشو با دست دیگش از کنار لب هایقلوه ایش برداشت و روی کف دستم که کمی خیس از بارون بود خاموش کرد
سوزشی داشت که کل تنم بی اراده لرزید ولی حرفی نزدم و فقط اخ کوچکی گفتم
اون که اکثلعمل منو دید بهم نزدیک شد
نفسای گرمش رو روی گردنم حس میکردم ، ناگهان بی اراده چشمامو بستم و اون درگوشم زمزمه کرد
_چه دختر خوبی ! چرا یهو شل شدی بیبی گرلم؟!
جمله اخر رو با پوزخند گفت
من از تعجب خشکم زده بود و تکون نمیخوردم
انگار همینجا ، زیر همین بارون و چتر ، توی همسن خیابون خلوت ، بوی سیگار و عطر تلخ و گرمای نفس خودمو تسلیم لذت کردم و لبامو روی لباش فشار دادم
چرا یهویی شد؟! من اصلا نمیشناسمش!چرا برام مهمه؟!چرا امنیت توی اون چشمای پر غرور و خشن موج میزنه ؟!چرا توی همین ۱ ساعت وابستش شدم؟!
خودمو ازش جدا کردم ولی اون کمی شوکه شده بود ولی بدش نمیومد
_این چه کاری بود دختر؟!
+نمیدونم...
_خونه ی من توی همین کوچس هوا سرده ، لباساتم خیس شده بیا بریم خودتو خشک کن ، سرما میخوری کوچولو
از شنیدن کلمه ی *کوچولو* کمی خجالت کشیدم
هیچیزی برام تو اون لحظه مهم نبود فقط مسخواستم پیشش بمونم
خونش دقیقا واحد بالایی خونه ی ما بود !!!
خیلی تعجب کردم که تاحالا ندیده بودمش ! البته تعجب نداره چون من جز مدرسه هیجوقت از خونه که هیچ از اتاقمم بیرون نمیام
وارد خونه شدیم ، چیدمان شیک و جذابی داشت
با تم مشکی سفید و مبل های چرمی ، تابلو های نقاشی که روی دیوار ها به صورت منزم و خلاقانه ای اویزون شده بود ، آشپزخانه ای نسبتا بزرگ با ۳ تا اتاق خواب که ته راهرو ی پذیرایی بود
واحدشون از واحد ما خیلی بزرگ تر حداقل ۲۰۰ متر بود
لباسامو دراوردم و به سمت اتاق رفتم ولی کشوی کنار تخت نظرم رو جلب کرد ، فوضولیم گل کرد که ببینم توش چیه
وقتی بازش کردم چشمام از تعجب و هیجان برق زد..

ادامه دارد....
________________

دوستان این اولین رمانمه و تلاشمو میکنم که چیز خوبی دربیاد و ممنون میشم حمایتم کنین که انرژی بگیرم🤍

Daddy's little kitten(BDSM)Where stories live. Discover now