32:غریبه ی اشنا

1.8K 87 4
                                    

#پارت ۳۲

خودم رو سنگین و بیخیال نشون دادم و پشتش نشستم
قیافم عادی بود ولی داشتم سکته میکردم :)
حرکت که کرد من از ترس سریع از پشت بغلش کردم
هیچ عکس العمل نشون نداد به نظر براش عادی بود ولی من خیلی استرس داشتم خیلی داشت نمیرفت که من دیگه واقعاً داشتم سکته میکردم خدایا چرا واینمیسته!!!
توی یک محوطه ی موتور سواری وایساد
از موتور پیاده شد و به من نگاه کرد
شونه ای بالا انداخت و آمد پشت سرم دو دستش رو گذاشت زیر بغلم و منو بلند کرد و گذاشت جلوی موتور و خودش پشتم نشست
+دقیقا داری چیکار می کنی؟!
•یک بستنی فروشی بزرگ خیابون بالاتره تو مسیر هیچکس ماشینی نیست گفتم شاید بهتره تو ما رو ببری
کلاه را گذاشت روی سرش و دو دستش رو گذاشت دور کمرم و منو محکم گرفت
•حرکت کن دیگه خانم شجاع
با صدای لرزون گفتم
+نمیتونم موتور سواری بلد نیستم!!!
•خانم جوان شما که خیلی شجاعی زود یاد میگیری
حرفاشو حالت مسخره کردم و خبیثانه ای میگفت
من خیلی حرصم گرفت ولی خونسردی خودم رو حفظ کردم و ازش پرسیدم چطوری موتور رو روشن کنم
در مورد چطور حرکت کردن و خاموش و روشن کردن موتور به هم یاد داد
کلاه رو گذاشتم روی سرم یک نفس عمیق کشیدم و آروم حرکت کردم
به نظرم خیلی جالب بود و بهم خیلی خوش گذشت :)
اولش خیلی استرس داشتم ولی وقتی حرکت کردم سرعت رو بیشتر کردم و جیغ میزدم موهام توی باد تکون میخوره و رسا هم من رو از پشت محکم گرفته بود و این واقعا حس فوق العاده بهم میداد
تا حالا موتور سواری نکرده بودم و این تجربه خیلی خوب و جالبی برام بود
با اینکه اولین بار بود رسا رو میدیدم و برام یک غریبه بود ولی خاطره ی به یاد موندنی و خیلی هیجان انگیز و جالبی رو برام ساخت
همینجور که حرکت می‌کردم آدرس بستنی فروشی رو بهم میگفت، من به هر مشکلی بود به بستنی فروشی رسیدم
واقعا با اون استرس و هیجان یه بستنی توت فرنگی با شکلات خیلی کیف میده
از موتور پیاده شدیم و از من پرسید چه بستنی میخوری
مثل همیشه گفتم بستنی توت فرنگی با تزیین شکلات و پاستیل
با دو اسکوپ بستنی توت فرنگی و یک اسکوپ بستنی شکلات با تزیین تیکه های توت فرنگی و شکلات آب شده اومد سمتم و برای خودش یک آب میوه طبیعی پرتقال گرفته بود
حسابی ذوق کردم و هر چه سریع تر شروع به خوردن بستنی کردم
خیلی برام عجیب بود که چرا تا حالا بستنی کاکائویی امتحان نکرده بودم
کاکائو شیرین بود و طعم خیلی خوبی بهم میداد
دور دهن مشکلاتی بود و حسابی خجالت کشیدم و مطمئنم گونه هام سرخ شده بود
رسا یک دستمال کاغذی برام آورد و و خودش دور دهنم رو تمیز کرد و خنده خیلی ریزی کرد که باعث شد خجالتم دوبرابر بشه
بعد خوردن آبمیوه دوباره سوار موتور شدیم ولی این بار من و گذاشت پشتش و خودش رانندگی کرد
+کجا میریم؟
•یجای خوب
من خیلی کنجکاو شده بودم که میخوایم کجا بریم ولی هرچی ازش می‌پرسیدم جواب نمیداد و مطمئنم که خنده خیلی خبیثانه ای زیر کلاهش داشت
وقتی رسیدیم به مکان مورد نظر خیلی تعجب کردم و خیلی هیجان زده شدم در عین حال
به یک رمپ رسیده بودیم !!!
کنارم یک مغازه وسیله های ورزشی داشت رفت داخل گفت همینجا بمونم
دوتا اسکیت‌برد یکی صورتی و برای خودش ساده و مشکی گرفته بود
خیلی ذوق زده شده بودم، چقدر قرار بود امروز چیزهای جالب و جدیدی رو تجربه کنم کتاب حال حتی برای انجام دادنش بهش فکر نکرده بودم
اسکیت برد صورتی را داد بهم و گفت
• منتظر چی هستی؟
+من نمیتونم تا حالا انجامش ندادم..
•پس تا حالا توی سن داشتی چیکار میکردی دقیقا؟!
+راستش هیچی
•اشکال نداره کوچولو سخت نیست خودم بهت یاد میدم
+نمیدونم والا موفق باشی
حالت ناامیدی حرف میزدم و باعث شد که یک ابروی رو بده بالا و بگه
•من بهت موتور سواری یاد دادم و در عرض چند دقیقه یاد گرفتی اسکیت برد که در مقابلش عددی نیست
تا حالا هیچ کس انقدر بهم احساس قوی بودن بهم نداده بود
شاید راست میگفت من زیادی خودم رو دست کم گرفتم
رفتیم یه جای خلوت تر تا من اگر زمین خوردم خجالت نکشم حداقل این فکر من بود
برای اولین بار روی اسکیت برد وایسادم و دستمو گرفت تا زمین نخوردم و تعادلم رو حفظ کنم
بعد چند دقیقه تمرین یاد گرفتم روش وایسم و حرکت کنم
خیلی خوشحال بودم که یک کار دیگه هم امروز یاد گرفتم
سواری مشکی شد و دستمو گرفت و با هم حرکت کردیم
حس رقابت تویی من موج زد طبق معمول و خواستم که باهاش مسابقه بدم
+هرکی سریعتر به اون درخت برسه باید به فرد بازنده هر چیزی رو که میخواد بده
نگاه خبیثانه بهم کرد و قبول کرد
از جایی که ما ایستاده بودیم تا تنه درخت حدوداً صدمتری فاصله بود
با شمارش من حرکت کردیم
من دلم شکلات تخته ای می خواست و دوس داشتم برنده شم
ولی بعد کلی تلاش رسا برنده شد
+اهههععع نمیخواممم تو تقلب کردی:(
•جرزنی نکن چه تقلبی اخه ⁦。◕‿◕。⁩
+باشه حالا تو برنده شدی چی میخوای؟
•شمارت
تعجب کردم یعنی اون به من چشم داشت؟!
که یکم بهم برخورد گفت
•میخوام باهم فرند باشیم ،ایرادی داره؟
شب شده بود و باید سریعتر برمیگشتم خونه مخصوصاً این که گوشیم رو هم نبرده بودم و بدون اطلاع دیگران هم از خونه اومدع بودم بیرون قبول کردم و شما رو بهش دادم
سوار موتور شدیم و من بهش آدرس خونمون رو دادم
توی راه بودیم که یادم افتاد بقیه درس عربی که فردا امتحان دارم رو نخوندم
وای این یک فاجعه بزرگههههههه ⁦⊙﹏⊙⁩
نگرانی بهش گفتم که سریعتر بره
بعد کل نگرانی و دلواپسی رسیدم خونه
مامانم روی مبل نشسته بود و به در نگاه میکرد
خیلی نگران و عصبی بود و این از چهره‌اش داد میزد
کفشام رو در آوردم و خواستم که برم سمت اتاق
بلند شد و با عصبانیت موهام رو از پشت کشید و من رو پرت کرد کف زمین
خیلی ترسیده بودم و میدونستم وقتی که مامانم عصبانیه هر کاری ازش برمیاد

ادامه دارد...

Daddy's little kitten(BDSM)Where stories live. Discover now