1:پوچی قبل ارامش

6.7K 228 27
                                    


#پارت۱
پیشی کوچولوی ددی

از مدرسه میومدم مثل همیشه همچی خسته کننده و یک شکل بود
تنها دلخوشیم این بود برم خونه تا رمان های لیتلی مو بخونم ،این فانتزی همیشه تو ذهن من بود که ددی داشته باشم و از یه طرف دیگه به BDSM هم علاقه داشتم و رمان هاشو دنبال میکردم ولی هیجوقت نفهمیدم نقشم توش چی میتونه باشع
گاهی حس میسترس بودن و حکمفرما رو داشتم ،گاهی هم یک اسلیو مطیع که دنبال توجه مسترشه
ولی لیتل بودن در کنار ددی خشن در عین حال مهربون که تربیتت کنه و ازت حمایت کنه رویای بیش از حد جذاب و تحریک کننده ای برام بود
تو همین فکرا بودم که مانلی منو از فکر با ویشکون کندن دراورد ،سرویس به خونه رسیده بود و باید پیاده میشدم
مانلی دوست بچگیم بود از مهد کودک باهم دوست بودیم و یجورایی عضوی از خانوادمه ،مامان بابام هم خیلی قبولش دارن
در خونع رو باز کردم سلام سردی با مامانم کردم و رفتم تو اتاق کیف و لباسامو پرت کردم رو صندلی و ولو شدم رو تخت و گوشیمو گرفتم
نت گوشیمو روشن کردم طبق معمول هیچ پیامی نداشتم حتی مانلی هم دوست صمیمی تر از من داره و زیاد با من چت نمیکنه
از این وضعیت حالم بهم میخورد ،احساس پوچی و بی ارزشی ،تنهایی مطلق ،داشتم توی تاریکی که بوی تنهایی و غم میداد غرق میشدم
تنها پناهم گوشیم بود و رمان هایی که با داستان هاشون منو از همه ی دنیا جدا میکرد ،منو از درد دور میکرد و به زندگی شاد با یک حامی در یک زندگی ساده ولی رویایی می‌برد
بارون شروع به باریدن کرد تعجب نکردم چون پاییز به بارونای عاشقونش وابستس ، ولی برای من فقط قطرات ابی بود که از چشم ابر جاری میشد
هوا سرد شده بود و پتو رو روی خودم کشیدم غرق در داستان و خیال های زیبا بخواب رفتم
با صدای لرزش گوشیم که توی دستام بود بیدار شدم ، ساعت ۷ شب شده بود ینی من ۳ ساعت خواب بودم
گوشیمو نگاه کردم ۳ تماس بی پاسخ از مامان داشتم ،انقد خسته بودم که نفهمیدم از خونه رفته بیرون
بهش زنگ زدم و گفت رفته خونه ی خاله چون بعضی فامیلا از شهر دیگه برای مدتی میرن خونه ی خاله و مامانم رفته بود کمک کنه خونه رو مرتب کنن ،گفت شب پیش خاله میمونه و فردا شب برمیگرده
تعجب نکردم چون خونه ی خاله خیلی بزرگ بود
از جام بلند شدم و یک قهوه ی داغ برای خودم اماده کردم و رفتم که تکالیفمو انجام بدم
ساعتای ۸:۱۵ تکالیفم تمون شد خیلی حوصلم سرفته بود و از این خونه خسته شده بودم ،احساس میکردم دیوار ها نزدیک و نزدیک تر میشن و میخوان منو قورت بدن
چون مطمعن بودم بابام تا اخر هفته خونه نمیاد (برای شغلش زیاد در سفر بود و کمتر به خونه میومد) لباس گرم پوشیدم که برم یکم قدم بزنم
زیر بارون قدم زدن به ادم ارامش خاصی میده حتی اگه تنهایی و با بی حسی بری بیرون
خونه ی ما مرکز شهر بود برای همین وقتی از کوچه بیرون میومدی خیابون نسبتا شلوغ بود
ولی از اون سر کوچه یک خیابون که سمت راستش کمی جنگل مانند بود خیابانی نسبتا بزرگ داشت ولی رفت و امد بسیار کم بود و همیشه خلوت
تصمیم گرفتم به سمت خیابون خلوت برم چون اونجا یک دَکه کوچیک داشت که پیرمردی نسبتا سن بالا اونجا وسیله میفروخت
سمت دکه رفتم و ۲ نخ سیگار خریدم ،یه نخ سیگارو روشن کردم و بی‌هدف به سمت اخر خیابون میرفتم
سیگار و بارون ترکیب بهشتیه ولی وقتی احساس توخالی بودن داری تنها یارت میشه سیگار و تنهایی ،سیگار تموم میشه ولی ای کاش تنهایی هم مثل همین سیگار خاکستر شه
سمت چپ خیابون خونه های ۲ طبقه ی قدیمی پشت هم بودند ولی هیچ برقی روشن نبود
سیگار دوم رو که از جیبم برداشتم از دستم افتاد و خیس شد
+هوفففف چقد همچی مزخرفههههه همچی این دنیا میخواد منو دیوونه کنههههه
زیر لب غر غر میکردم و به سمت دکه میرفتم که از دور مردی قد بلند ، صورتی نسبتا استخوانی با ته ریش ، کت چرم و شال مشکی با دست کش های چرمی درحال گرفتن سیگار از پیر مرد بود
کنار مرد ایستاد من دربرابرش خیلی کوچولو بودم ، من ۱۵۶ اون حدودا ۱۸۰
میکس بوی عطر تلخ با سیگار منو جذب خودش کرد
کمی مکث کردم و یک نخ سیگار دیگه برداشتم ولی انگار فندک دکه خراب بود
همچی داش منو اذیت میکرد و این کلافگی توی چهرم کاملا مشخص بود
ناگهان دستی بزرگ و رگ دار فندکی جلوی سیگارم گرف تا روشنش کنه اولش کمی شوکه شدم ولی بعد چند ثانیه خودم و جمع و جور کردم و صورت مرد نگاه کردم
با چشمای قهوه ای نسبتا روشن ، ابرو های تمیز ، زاویه فک و پوست سفیدی که داش منو بیشتر جذب خودش کرد
چند قدمی از دکه فاصله گرفتم ،زیر چتر سیگار میکشیدم و غرق در فکر بودم که مرده اومد کنارم و کامی از سیگارش گرفت و گفت :

_دختری به سن و زیبایی تو چرا باید انقد کلافه باشه که به سیگار پناه بیاره
حتی به صورتم نگاه نکرد و حرف میزد
+درد و رنج روح سن و سال نمی‌شناسه !
_ مگه چند سالته ؟بنظر کوچولو میای !
+من ۱۶ سالمه ! خودت چند سالته بابا بزرگ
با پوزخند حرف زدن
_من ۲۵ سالمع کوچولو
+جدی؟!! بهت بیشتر میخورد ! حالا اسمت چیه
_اسمم کیان ه ولی میتونی ددی صدام کنی

ادامه دارد ...

Daddy's little kitten(BDSM)Where stories live. Discover now