🏐 Volleyball Stars 🏐

By charlotte_614

29.9K 6.6K 375

COMPLETED بکهیون پسری که تو یه خانواده ی ثروتمند بزرگ شده و همه تفریحش پست گذاشتن توی فضای مجازیِ ، تا اینکه... More

𝐄𝐩 1
𝐄𝐩 2
𝐄𝐩 3
𝐄𝐩 4
𝐄𝐩 5
𝐄𝐩 6
𝐄𝐩 7
𝐄𝐩 8
𝐄𝐩 9
𝐄𝐩 10
𝐄𝐩 11
𝐄𝐩 12
𝐄𝐩 13
𝐄𝐩 14
𝐄𝐩 15
𝐄𝐩 16
𝐄𝐩 17
𝐄𝐩 18
𝐄𝐩 19
𝐄𝐩 20
𝐄𝐩 21
𝐄𝐩 22
𝐄𝐩 23
𝐄𝐩 24
𝐄𝐩 26
𝐄𝐩 27
𝐄𝐩 28
𝐄𝐩 29
𝐄𝐩 30
𝐄𝐩 31
𝐄𝐩 32
𝐄𝐩 33
𝐄𝐩 34
𝐄𝐩 35
𝐄𝐩 36
𝐄𝐩 37
𝐄𝐩 38
𝐄𝐩 39
𝐄𝐩 40
𝐄𝐩 41
𝐄𝐩 42
𝐄𝐩 43
𝐄𝐩 44
𝐄𝐩 45
𝐄𝐩 46
𝐄𝐩 47
𝐄𝐩 48
𝐄𝐩 49
𝐄𝐩 50 End Part

𝐄𝐩 25

661 117 8
By charlotte_614

همونطور که دستش زیر بازوهای پسرک بود به داخل خونه بردشُ
از سرکنجکاوی نگاهی به دکوراسیون داخلش انداخت...
"هوممممم"
با صدای ویز ویز پسرک که سفت کمرشُ چسبیده بود و قصد رها
کردنشم نداشت از بالا بهش نگاه انداختُ نفسی گرفت :
_امشب فقط برام دردسر بودی!
با چشم چرخوندن سرسری تونست اتاقی و پیداکنه که حدس میزد اتاق خوابش باشه.
با زانوش ضربه ی ارومی به باسنش زد و از لای دندونای جفت
شدش غرید:
_راه بیوفت دردسر
سهون غرغری کرد و با قدمای شل و کجی که برمیداشت راهی و
میرفت که جونگین کماکان داشت بهش نشون میداد ، در اتاق
توسط دستای معذب جونگین باز شدُ سهونُ جلوتر از خودش به
داخل فرستاد ، تقریبا نزدیکای تخت رهاش کرد و پسرکم با خوردن ساق پاش به تخت به شکم روی تشک فنریش فرود اومد و باسنش مقابل چشمای بی پرده ی جونگین کادر گرفته شد...
چشماشُ روش دقیق کرد و این حرکتش باعث شد تبدیل به یه ادم منحرف شه...
_عااااح جدا دارم چیکار میکنم ؟
از خودش پرسید و مردمک چشماش ناخواسته بازم رو دردسر
امشبش ثابت شد..
سهون مقابل چشمای بی حرکتش خودشُ رو تشک مالید و جونگین بوضوح توجاش تکون ریزی خورد...
پسرک یدور غلت زد و حالا صورت قرمز شدش مقابل جونگین بود ، چندباری پلک زد و با دیدن فرد غریبه ای تو خونش که جلوی چشماش خیلی اشنا میزد اروم لب زد " اب میخوام "
جونگین با دست به خودش اشاره زد و با تعجب به دو طرفش نگاه انداخت انگار که انتظار داشته باشه کس دیگه ای از اسمون بیوفته پایین و اون مجبور نباشه این کارُ انجام بده ولی نه خبری از کسی بود نه قرار بود ابی اورده بشه...
" تشنمه "
صدای کلافه پسرک رو تخت بار دیگه در اومد و جونگین عین ادمای مسخ شده تو جاش چرخید و از اتاق زد بیرون و زیاد طول نکشید که لیوان به دست درحالیکه یه پوزخند یه وری رو لباش بود وارد اتاق شه ..
_ببین مجبوری دیگه چکاری که تا حالا حتی به گوشتم نخورده
امشب انجام بدی !!
زیرلب با خودش زمزمه کرد و به تخت نزدیک شد:
_پاشو دردسر اب اوردم
سهون که حالا کمی هوشیاریشُ بدست اورده بود به سختی دستشُ رو تشک از پشت تکیه گاه خودش کرد و نیمخیز شد ، دستشُ دراز کرد تا جونگین لیوان اب و بهش بده...
و نگاه خیره ی جونگین به لبای خشک سهون که موقع فاصله گرفتن ازهم چسبندگی ایجاد کرده بودن بود و این صحنه بشدت به مزاجش خوش اومد و براش رنگ جذابیت گرفت...
منتظر شد تا لیوان به لبش برسه و اون بتونه منظره ی بعدی و ببینه
" ترقوه گلوش"
این اتفاق دیر یا زود میوفتاد و جونگین بالاخره شاهد این صحنه از پیش تعیین شده شد...
پسرک برای خوردن یکجای اب توی لیوان تلاش میکرد و با تمام شدن حجم مایع درون لیوان با عقب بردنش هوای زیادی رو از اطرافش برای نفس کشیدن بلعید...
جونگین بار دیگه از حواس پرتی خودش حرص خورد و لیوانُ از
دستای شل و اماده برای افتادن سهون گرفت و به سمت در اتاق
قدم برداشت
" ممنون جونگین شی "
مرد کنار در متوقف شد...
_یبار دیگه بگو تا همینجا بفاکت بدم دردسر
زیر لب غرید و از چهارچوب در رد شد.
"ممنونم جونگین شی "
صدای اروم سهون بار دیگه تو اتاق پخش شد و درست همون
لحظه صدای محکم بسته شدن در خونه همه جاش پخش شد...
جونگین با عصبانیت داخل ماشین نشست :
_یکی و امشب برام پیدا کن ، پسر باشه فقط سفیـــــد باشه ،
سفیــــــــــد
صدای بلندش رعشه ای به تن محافظش انداخت و فقط تونست
چشمی زیرلب بگه و ماشینُ روشن کنه...

...

با ته مونده هوشیاری که براش مونده بود همراه با یه بطری
مشروب خودشُ به خونه پدرش رسونده بود و حالا رو تاب داشت
اروم بدنشُ عقب جلو میداد...
اهنگیُ زیرلب زمزمه میکرد و نسیم خنکی که به صورتش میخورد
مجبورش میکرد برای دوباره مست شدن بازم بنوشه..
پاهاشُ روی سنگ ریزه ها کشید و بهمشون ریخت با هرضربه ای
که میزد اسم پارک و هجی میکرد:
_چان...یول چان ... یول چان... یول
بارها و بارها تکرارش کرد در واقع میخواست فراموشش کنه اما بازم موفق نشده بود..
آهی کشید و دستای کشیدش روی قفسه سینش فرود اومدن
" چرا فراموش کردنت انقدر سخته ؟ "
_بکهیون !!
با شنیدن صدای پدرش سر سنگینش با مکث کوتاهی بالا اومد:
_ او آپـــا اینجایی !
پدرش با چهره ی کنجکاوی صورتشُ بررسی کرد:
_فکرنمیکنی این سوالیه که من باید ازت بپرسم؟
خنده ی ریز بک اروم پخش شد:
_متاسفم... حالا میتونین بپرسین
-بلندشو بریم تو خونه هوا قراره سرد بشه درضمن اقای پارکُ
مادربزرگت اینجان ، برو بهشون ادای احترام کن!
_پارک چانیول چی اونم اینجاست؟
مارک سری تکون داد:
_نه ولی قراره بیاد ، امشب قراره با خانواده همسرش اینجا حرف
بزنن بلند شو با توام بکهیون !
پسرک گرفته با کمک پدرش از جاش بلند شد و به طرف خونه رفتن با دیدن پارک بزرگ سمتشون رفت و تعظیم بلندی کرد و با صدای گرفته اش بهشون سلام کرد...
پارک بزرگ مثل همیشه ازش رو گرفت ولی مادربزرگش با لبخند
گرمی پذیرای اومدنش شد..
بکهیون بدون درنظر گرفتن همه چی سرشُ دوباره پایین انداختُ
سمت اتاق دست نخورده اش توی اون خونه قدمای شلی برداشت..
بطری مشروب هنوز دستش بود و به پارک بزرگ حق میداد اون
همینجوریشم برخورد گرمی باهاش نداشت ، عادتش بود اون در هر صورت یه مرد با اصالت و پر از غرور بی پایان بودُ چیزی نمیتونست جلوشو بگیره...
در اتاقشُ بستُ توجهی به صدای بلندش نکرد ، بدن بی جونشُ تا
تخت مرتب شدش کشید و خیلی لش نشست روش...
_عــوووح
تنها واکنشش همین بود و برای مدت طولانی سکوت کرد و فقط به یجا خیره شد...
اکثر مواقعی که مست میشد همینکار و میکرد ، انقدر تو همون
حالت موند که تنها صدای بلند پارک چانیولُ کمی بعدش پارک بزرگ باعث شد تو جاش تکون سختی بخوره و چشماش کمی باز بشن..
_چانی اینجاست؟
با هیجان زمزمه کرد و به سختی از جاش بلند شد ، پلکاشُ روهم
محکم فشار داد تا دید بیشتری داشته باشه هرچند توی اون اتاق
تاریک دید زیادی نداشت...
پاهاشُ روی پارکت میکشید و از سرد بودن کفِش نوک انگشتاشُ
جمع میکرد.
دستشُ روی دستگیره گذاشتُ بازش کرد.
با صورت قرمز شده داشت به پدرش و اقای فالز نگاه میکرد و
نفسای بلندش الن رو میترسوند.
فالز: من درخواست بهم زدن این وصلت و میدم...
خرابکاری که بوجود اومده قرار نیست از ذهن کسی پاک شه این یه اتفاق کوچیک نیست پارک چانیول!!
چان که تمام اون مدت سعی داشت نشون بده خیلی از این اتفاق
متاثره سری تکون داد و خودشُ جلو کشید:
_حق با شماست!
اگه اینطور فکرمیکنید من با خواسته شما...
_اوه چانیول
شنیدن صدای یه پسر مست درست سر اولین پله باعث شوکه شدن همه شده بود حتی پارک بزرگ ، چش غره ای به دامادش رفت و سرزنشش کرد..
چشمای چانیول بشدت گرد شده بود و دلش گواه بد میداد حس
میکرد هرلحظه بکهیون قراره دست گلی به بار بیاره.
صدای نیشخند فالز به گوشش رسید...
صورت شوکه الن و نگاه روبرگردونده پارک بزرگ...
صورت شوکه خواهرش و شرمنده دامادش.
_چــــــان
صدای کشیده و پراز تمنای بکهیون بار دیگه بهش شوک وارد کرد..
حس میکرد گندی که قراره زده شه نزدیکه.
تو یه لحظه تصمیم گرفت ، قدمای بلندشُ سمت بکهیون برداشتُ
لبخند بکهیون با دیدن چانیولی که به طرفش میومد ،پسرک خواست چیزی بهش بگه که چان سریع دست بکار شد و با فشار دستش روشُ سمت پله ها برگردوند و با صدایی که از بین دندوناش بیرون میومد گفت:
_هیس ساکت شو توله مزاحم
برگشت سمت جمعی که داشتن نگاش میکردن:
_اون مسته میبرمش بالا و برمیگردم تا باهم راجب توافق جداشدن حرف بزنیم..
الن: ولی چانیول !
چان بی توجه به نگاهای عاجزانه الن بکهیونُ به سمت پله های
بالاتر هدایت کرد..
پسرک توی همین مسیر کوتاه مدام تلو تلو میخوردُ چانُ مجبور
میکرد دستشُ به کمرش بگیره تا از افتادنش جلوگیری کنه و اون
فکرمیکرد این ارامش لحظه ای فقط میتونه از دستای بزرگ پارک
چانیول باشه..
لبخند ضعیفی رو لبش نشسته و این لبخند فقط تا زمانی ادامه
داشت که توسط دستای چانیول به داخل اتاق پرت نشده بود...
_تو معلومه چه مرگته؟
صدای تقریبا بلند و لحن سرزنشگرش باعث شد چشمای پسرک
بسرعت پرشه..
_مگه...مگه من...چـ ..چیکار کردم
لحن معصومانه بکهیون با بغضی که روی گلوش سنگینی میکرد برای چان هیچ اهمیتی نداشت...
سرشُ به یه سمت دیگه کشیدُ نفس کلافشُ بیرون داد :
_همینجا میمونی تا حرفامون تموم شه ، نمیخوام گندبزنی به زندگیم
مرد سمت در برگشت و بکهیون با خودش فکر کرد اون خیلی
بی رحم شده..
_چـ.. چان
با بلند شدن پسرک سر چانیولم برگشت سمتش ، پسر کوچکتر اروم بهش نزدیک شد و درست تو یه قدمیش ایستاد :
_پس ... امشب .. ببوسم.. قول میدم پایین نیام
برقِ اشکِ چشمای پسر قد کوتاه مقابل چشمای راکت و سرد
مشکیش بود و انگار که قراره یه معامله ناعادلانه انجام بده با جمع شدن صورتش و نگاه خیره اش به اون لبای جمع شده و قرمز ، دستش و با جلو کشیدنِ خودش روی کمر پسرک گذاشتُ بعد از چسبیدن بدناشون به همدیگه "پارک" مکث کرد..
داشت تک تک اجزای صورت پسرک مستی که امشب خیلی مظلوم
تر از هردفعه ای بنظر میرسید و از نظر میگذروند.
انگشتای لرزون بکهیون به لباسش چنگ محکمی زد و مردُ متوجه خودش کرد!
سرش غیرارادی کمی به پایین کشیده شد و پاهای پر بکهیون بدنشُ به سمت بالا کشیدن تا به اون لبای برجسته و خوشرنگ نزدیک شه و به بوسه دعوتش کنه ، به سختی تعادلشُ روی پنجه پاهاش حفظ کرده بود و چانیول پیشروی نمیکرد انگار هنوزم تردید داشت ، برای بوسیدن اون لبها انگار میدونست قراره اشتباهی رو مرتکب بشه که بعدش بلایی بزرگتر به سرش بیاره !!

ولی دیگه نمیتونست وقت تلف کنه اون همین الانشم دیر کرده بود
لباشُ روی اون لب جفت شده رو همِ گرم گذاشت...
برعکس اون که حس خلاء داشت بکهیون انگار رو ابرا بود ، وقتی
کمی گذشت و متوجه شد پارک قرار نیس کاری بکنه سعی کرد لباشُ تکون بده اما موفق نشد...
چان لباشُ طوری رو لبای پسرک جفت کرده بود که نه اجازه ی
حرکت به اون رو میداد نه خودش بوسه ای رو شروع میکرد.
پاهای بکهیون از این حرکت شل شد و کمی به پایین کشیده شد
که بدون اینکه بخواد مرد رو هم مجبور کرد که سرشُ بیشتر خم کنه و پایین بیاد و شاید یجایی درست یه گوشه ی کوچولویی از
احساسات پارک راضی به تموم شدن این بوسه نبود...
اما اون حس کوچیک خیلی رهگذری بود و موندگاری نداشت مغزش بهش دستور داده بود عقب بکشه و اون ناخواسته با مُکی که به لبای بک زد عقب کشید و این اتفاق هردوشونُ شوکه کرد.
دستش با تکون کوچیکی از کمر بک فاصله گرفت و عقب کشید
پسرکم سرشُ پایین انداخت ، نگاه چانیول ولی هنوزم بهش بود
کلافه دستی به موهاش کشید :
_من... دیگه میرم پایین ، همینجا بمون !!
بکهیون بدون اینکه سرشُ بالا بیاره فقط تکونش داد...
چشمای مشکی و براق مرد هنوزم روش بود و در جدال برای دیدن
اون دو گویِ گرفته ی تو چشماش ولی سراخر بی نتیجه تو جاش
برگشتُ با اخمی که حالا جایگزین احساس ترحمش شده بود خیسی لباش رو پاک کرد و در اتاقُ بست ، با بستنش لبخند ضعیفی روی لبای بکهیون نشست..
روی زمین سرد سرخورد و سرانگشتاشُ روی لبای خیسش کشید...
_بوسیدمش!
................................................

4 روز قبل از پرواز...
بعد از یه بحث فوق العاده اعصاب خورد کن بالاخره فالز و دخترش راضی شدن از عمارت بزنن بیرون اونم به یه شرط که چانیول اون شرکت رو بهشون برگردونه البته که به ظاهر قبول کرده بود همه چی اوکیه و اون با برگردوندن شرکت اونم دو دستی به فالز قراره به همه چی ختم قاعله بده...
با حس سنگینی روی سرش انگشتاشُ لای موهاش برد تا این مسئله ناچیز حداقل یه امشب گریبان گیرش نشه !!
_میرم کتم و بردارم !!
با حرفش در واقع داشت اعلام میکرد که برمیگرده به خونه خودش و خواهرش سریع بهش واکنش نشون داد:
_امشب همینجا بمون چانیول ، خسته ای رانندگی برات خطرناک
میشه....
لبخند ضعیفی به نشونه قدردانی از خواهرش زد و سمت پله ها
قدم برداشت...
حداقل برای چند روز اینده باید کاراشونُ هماهنگ میکردن تا به
موقع پرواز داشته باشن تا وقتی رسیدن خوابگاه بتونن برای
مسابقات حسابی استراحت کنن.
در اتاقشُ بازکرد و با دیدن اون بچه مچاله شده توی خودش اونم
کنار دیوار تو جاش ایستاد و در واقع تکون سختی از شوک خورده بود..
با یه نگاه به اتاق فهمید موقعی که داشتِ اون بچه رو از سر بالا
نیاوردن گندش داخل یکی از اتاقا میبرده اون اتاق خواب سابق
خودش بوده ، به کتش که روی تخت پیداش کرده بود چشم دوخت و خواست سمتش پا بذاره ولی یچیزی این وسط مانع حرکتش میشد شاید حس عذاب وجدانش نسبت به این بچه ... اون نباید روی پارکت سرد دراز میکشید به خودش تذکر داد و تو جاش چرخید و با سایه انداختن روش خم شد...
از لباس بالا کشیدشُ خیلی سریع دستشُ زیر بدنش جابجا کرد ، تو بغلش بالا بردشُ صورتش زمانیکه برگشت فقط صورت اون بچه رو دید.
مردمک چشماش لرزیدن و پایین اومدن ، حالا دیدنی بهتری پیدا
کرده بود ، لباش !!
به چند دقیقه قبل فکر کرد زمانیکه ازش خواسته بود ببوستش!
لبخند بی صدایی رو لباش نشست و باعث شد از فکرای مزخرفی
که داره میکنه سری تکون بده.
" اینا اسمش کارای کثیفه پارک چانیول "
به خودش تلنگر زد و بکهیونُ سمت تخت هدایت کرد ، خیلی اروم
روی تشک نرم خوابوندشُ سعی کرد به غلت بامزه ای که زد توجه نکنه !
کتشُ برداشت و عقبگرد کرد تا از اتاق بیرون بزنه ولی صدای
خوابالودی مانع از حرکتش شد..
_اومااا میشه شلوارمو دراری !! سختمه!
ابروهای بالا رفته پارک برگشت سمتش ، اون بچه الان فکرکرده بود مادرش اینجاست ؟؟
چه تراژدیه مسخره ای ، تک خنده ی خشکی کرد و وول خوردن
بکهیون توی تخت توجه کاملشُ به خودش جلب کرد ...
چشماش رنگ تعجب گرفت و ترشح افکار کثیفش دست کم
بی تاثیر توی بدشدن حالش نبود...
وقتی اون بچه به شکم روی تخت نیمخیز شده و در تلاش بود
یجوری خودشُ از شر اون شلوار راحت کنه نمیدونست چه بلایی
داره سر غریزه ی پارک میاره.
_اومـــــااا
صدای ناله ی بک تیر خلاصی شد برای ترغیب کردن احساس پارک
بسمت خودش ..
چانیول داشت برمیگشت طرفشُ این صحنه ی جالبی تو تاریکی
نبود ، خطرناکُ البته هیجان برانگیز بنظر میرسید ، انگار که بکهیون ناخواسته موفق شده بود اونو به طرف خودش بکشونه...
حالا پارک درست پای تخت کنار پسرکِ درحال تلاش بود !
با خشونت خاصی از به بازیچه گرفته شدن اعصابش ساق پایِ بک
رو کشید و کامل رو تخت خوابوندش ، صدایی از بک خارج نشد
انگار پسرک منتظر دست نجاتی برای خلاص شدن از این شرایط
کلافه کننده میگشت !!
چانیول با یه نگاه خلاصه شده فهمید که شلوار لول شده اش از ساق پاشه و برای همین نمیتونه از شرش راحت شه...
لبه ی شلوارشُ کشید و شلوار بعد از یه کشمکش ساده از پاش
بیرون اومد!
به یه سمت پرتش کرد و لبه ی تخت نشست ، داشت مدام نفسای
عمیق میکشید که یه چیز نرم فرود اومد روی پاش و باعث شد
چشماش بسرعت گرد شن !
_این بچه
صداش ناخوداگاه به بیرون درز کرد...
پلکاشُ روی هم فشرد ، مچ پاشُ گرفت و پرت کرد اونطرف تخت...
به دستش نگاه میکرد ، حس میکرد پوستش داره از حس گرمای
اضافیه منتقل شده از پای اون بچه میسوزه!!
لعنتی زیر لب فرستاد و با اخم سنگینی خودشُ کشید روش :
_بیداری و داری اینکارُ از قصد انجام میدی یا واقعا خوابی لعنتی !
پسرک تکونی بین حصار دستای پارک خورد ولی حرکت اضافه ای
انجام نداد....
نیشخند ضعیفی روی لبای چان نشست و اروم زیر گوش بک
پچ پچ کرد :
_من گی نیستم پسرجون پس اون فانتزی های مزخرفتُ فقط تو
مغز کوچولوی خودت نگهدار !
برای بوسه امشبمم هوا ورت نداره فقط بخاطر گند بالا نیاوردنت
دهنتُ بستم !
قطره اشکی از زیر پلکای بسته ی بکهیون سر خورد و چانیول ُ از
بیدار بودنش تو کل این چند دقیقه مطمئن کرد...
بدون حذف کردن اون نیشخند از روی لباش قصد داشت که از روی بدنش بکشه کنار که دستای بکهیون دو طرف صورتش نشستن!
چشمای خمارش آروم باز شد :
_درسته تو گی نیستی اما من با وجود تو شدم اشکالی نداره که یه ذره خودخواهی به خرج بدم تا تو رو مثل خودم کنم هوم؟
خیلی غیرمنتظره تو جاش چرخید و چانیولُ با همون نگاه شوک زده به زیرش کشوند :
_چه اشکالی داره اگه پسر مقابلت بخواد یه گند بزرگتر بالا بیاره هوم؟ شاید توام از این گند کاری خوشت اومد ؟
اروم سرشُ نزدیک کرد و لبای قرمز و هوس انگیز چانیولُ بوسید...
به لباش بوسه میزد و بعد هر یه مکش ازش فاصله میگرفت ، قصد داشت بی طاقتش کنه؟؟
دستای بزرگ چانیول به کمرش فشار اوردن :
_من ادمی نیستم که تو رابطه بهت اسون بگیرم
با نگاه مصمم بک ادامه داد :
_میخوای بگی که هرگز پشیمون نمیشی ؟
_نه نمیشم اگرم شدم تو نذا...
سد احساسات پارک حالا مقابل لوندی های پسرک شکسته بود ،
گناه یا هرچیز دیگه ای اون یبار با جونگین هم این تجربه رو داشت و حالا امتحان تاپ بودن بهش لذت بیشتری میداد ، اینکه یه موجود لعنتی خودخواسته بخواد زیرش ناله کنه به جنون میکشیدش ‍!!
_هرگــز نمیذارم پات و از جایی که متعلق به پارک چانیوله بیرون
بکشی!!
گفت و با حرص خاصی لباشُ بوسید...
اتفاق امشب ناخواسته باعث میشد که راجب خیلی چیزا محتاط
باشن مثل خانواده ، دوربین هایی که دور و برشون منتظر
فرصت ان یا دشمنای به ظاهر دوستی که منتظر خیانت ان...
همه ی اینا این هشدار و بهشون میداد که از این تخت و این خونه فاصله بگیرن و جایی برن که با امنیت کاملی اولین حس اعتراف شده بهم رو تجربه کنن...
کی فکرشُ میکرد ارزوی امشب بکهیون براورده شه درست کمی
قبلتر توی بار خواسته بود که بتونه قلب پارک و بلرزونه حالا
بدستش اورده بود و حس میکرد چیزی نمیخواد...
جرقه ی احساساتشون برای هردو از خیلی وقت پیش زده شده بود اما بکهیون حساس تر از چان تو موقعیت دست نخورده جدیدی بود و شاید همین پارک و از رابطه داشتن با بک میترسوند...

....

دستشُ گرفتُ از رو تشک تخت بلندش کرد با لحن خشک و
ارومی بهش گوشزد کرد که شلوارشُ بپوشه تا هرچه زودتر بتونن از این عمارت بزنن بیرون.
بکهیون سرشُ اروم تکون داد و با عجله از روی تخت بلند شد ،
دنبال شلوارش پایین تخت گشت و با پیدا کردنش خوشحال مشغول پوشیدنش شد اما کماکان تو جاش سکندری میخورد و چانیولُ مجبور میکرد با اون همه خودداری بهش نگاه بنداز :
_مراقب باش !!
بکهیون از تذکر پارک خجالت زده زیپ شلوارشُ بست و با چشمای
براق و درشتش که ازش یه بچه تخس و کیوت ساخته بود بهش
خیره شد...
_خب ....!!
درحالیکه دستاشُ پشتش قایم کرده بود و مردمک چشماش یجایی بین پارکت روی زمین درحال بازی بود گفت و منتظر شد تا پارک یه حرکتی انجام بده.
صدای نفس عمیقی و از سمت چانیول شنید و کمی بعد بلند
شدنش از روی صندلی رو.
_بریم
بکهیون به محض بلند شدن پارک دنبالش راه افتاد و بعد از اون از
اتاق بیرون اومد و پله هارو اروم با احتیاطُ رعایت حد فاصل ازش طی کرد...
خانوادشون هنوز اون پایین در حال حرف زدن راجب اتفاق امشب
بودن و این برای هردوشون خیلی خسته کننده بنظر میرسید وقتی قرار بود یه کار هیجان انگیز تری رو انجام بدن .
_چانیول هنوز اینجایی ؟
مارک با تعجب پرسید و لحظه ی بعد نگاه همه روشون بود...
پارک گلویی صاف کرد :
_الان دارم میرم بکهیونم میرسونم خونش ، شبتون خوش
حرکت کردن تا از خونه برن بیرون که صدای پارک بزرگ خطی بود
که کشیده شد روی اعصاب هردوشون.
_بکهیون با تو هیجا نمیاد چانیول ، میگم خدمتکارم ببرتش!!
پسرا برگشتن سمت پارک بزرگ ، تو نگاه هردوشون میشد یه علامت سوال بزرگ و تشخیص داد...
چانیول نیشخندی زد:
_گفتم که خودم میبرمش!!
پیرمرد اخم غلیظی کرد :
_منم گفتم که خدمتکارم میبرتش ، میتونی بری!
_اما پدربزرگ!
بکهیون زیر لب نالید و بخاطر نادیده گرفتن حرفش سرشُ برگردوند
_نمیتونم متوجه بشم ، شما دارین افکار نچندان جالبی و از خودتون برام شفاف سازی میکنین!!
چانیول با اخم گفت و پیرمرد مقابلش گارد گرفت :
_فکرنمیکردم انقدر احمق باشی ، فکرمیکنی اون فالز همینطوری
بی خیالت میشه ؟؟
میدونم که قصد نداری شرکت و بهش برگردونی !!
چانیول چشم ریز کرد و کمی بعد صدای خنده ی بلندش بکهیونُ
متعجب کرد...
_شما واقعا زرنگید پدر !
پس بگید بکهیونُ برسونن خونش!
زمانیکه داشت تو جاش میچرخید لحظه ای با پسرک چشم تو چشم شد ، میتونست گیج بودنشُ حس کنه بدون هیچ حرفی عمارتُ ترک کرد...
بعد از رفتن چان ، بکهیون حس کرد اینبار بخاطر یه شرکت پس زده شده ، با صدای خدمتکار به خودش اومد از پدر مادرش خدافظی کرد و به همراه مرد بیرون رفتُ اون تا پیش ماشین همراهیش کرد در و براش باز کرد و بک بیحرف تو ماشین جا گرفت چشماشُ بست
" خیله خب حالا فهمیدی که پارک حتی ذره ای حس مسئولیت
نداره به خودت بیا و تمومش کن ، همینجا تمومش کن بدبخت
چندبارِ دیگه باید غرورت جریحه دار شه تا بفهمی پارک اصلا
علاقه ای بهت نداره!؟ "
پشت پلکای بسته اش هجوم اشک رو حس میکرد ولی نمیخواست
فرصت ریختنُ بهشون بده ، واقعا حس میکرد اگه اینکارُ کنه داره
به خودش خیانت میکنه ، حداقل اینبارُ باید برای خودش ارزش
قائل میشد !!
دسته ی چرمی ماشین شخصی پدربزرگشُ چنگ زد و سرشُ بیشتر
به صندلی فشار داد...

....

بین دوتا ماشین شاسی دار ماشینشُ پارک کرد و منتظر به در تزئین شده با نورای رنگی خیره شد...
دستش روی فرمون بود و مردمک چشماش مدام بی حوصله
میچرخید ، میتونست حدس بزنه که اون الان داره راجبش چه
فکرایی میکنه!!
پیشونیشُ روی فرمون گذاشتُ چشماشُ بست...
چه میخواست چه نه باید قبول میکرد امشب حسابی تحت فشار
بود و نبود الن تو موقعیتی مثل الان که بهش نیاز داشت باعث
میشد اون بیشتر بسمت بکهیون کشیده شه...
چند دقیقه ای گذشت و خسته از موندن سرش تو این وضعیت
بلندش کرد و همون لحظه بود که چشماش به ماشینی افتاد که
بکهیون ازش بیرون زد...
کلاه مشکیشُ برداشت و کمی منتظر موند تا ماشین گورشُ گم کنه
داشت دندوناشُ بدون اینکه بخواد روهم فشار میداد و حتی متوجه این موضوع نشد تا زمانیکه قصد کرد از ماشین پیاده شه و درد دندونای عقبش باعث شدن واس لحظه ای گوشه چشماش چین بیوفتن !!
در ماشینُ بست و با عجله پشت سر بکهیون قدم برداشت و قبل از
اینکه در بسته شه پاشُ بینش گذاشت ، داخل شد و پله ها رو
بی صدا بالا رفت...
بعد از اینکه خیالش راحت شد بکهیون داخل رفته ، لبه ی کلاهشُ
پایین تر کشید و قبل از اینکه در خونه بسته شه دستشُ روش
گذاشت و ثانیه ی بعد قیافه ی شوکه بکهیون از پشت در نمایان شد
_تو اینجا چیکار میکنی؟؟
چانیول بار دیگه به دور و برش نگاه انداخت و با یه هل کوچیک
داخل خونه شد..
_بذار بیام تو بعد ازم توضیح بخواه !!
چرا انقدر شوکه شدی؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی؟
بکهیون نگاه ازش گرفت:
_صادقانه بگم آره.... انتظــ
حس دردی تو ناحیه کمرش با کوبیده شدن بدنش به ستون و
خیسی لباش توسط مرد رو به روش که داشت با ولع میبوسیدش
باعث شد قضیه ی درد رو به کل فراموش کنه...
از هیجان زیاد ناخوداگاه دستاش بالا رفتن و حلقه ی تنگی دور
گردن پارک ساختن و حالا داشت تو بوسه همراهیش میکرد...
چان خودشُ بهش نزدیکتر کرد تا بیشتر بین خودشُ ستون پرسش کنه ، اینکار حس خوبی بهش میداد وقتی برامدگیهای بدنشُ حس میکرد...
دستش اروم پشت گردن بک خزید و ماساژش داد و پسرک رو وارد
یه خلسه ی عمیق کرد طوریکه حتی بعدش نتونست درست حسابی جواب بوسه ی چانیولُ بده...
بعد از فروبردن پسرک توی اون خلسه عقب کشید و دستشُ گرفت
پرتش کرد رو مبل و خودشم اومد روش!
به چشمای مضطربش خیره شد :
_میترسی؟
صدای مرتعش پسرک به گوشش رسید:
_نـ ... نه
لبای مرد به یه ور کش اومد:
_اگه میگفتی اره شاید یکم مراعاتتُ میکردم ولی حالا منتظر هر
عواقبی از جانب من برای حرفت باش بچه...
گاز ریزی از چونش گرفت و صدای پسر رو دراورد...
دستای گرمش مشغول لخت کردن پسرک شدن ، شرمِ رو اورده به
بکهیون اصلا برای مرد قابل درک نبود!
اون حتی به اخرین تیکه از پوشش هم رحم نکرد و درش اورد
_اوهههه
نگاش لحظه ای بالا اومد و خیلی طول نکشید که زیپ شلوار مرد
هم باز شد...
تمام نقاط بدن پسرک شده بودن نبضُ مدام تیک عصبی بهش میدادن....
اما تمام نگاش به موهای مشکیِ حبس شده زیر کلاه همرنگ
موهاش بود !!
دست بالا برد و قبل از اینکه عضو مرد رو بین پاهاش حس کنه
کلاه ُ از رو سرش برداشتُ موهاش ازادانه روی صورتش پخش شدن حالا اونا بی شرمانه داشتن باهم میخوابیدن و بک داشت اون چیز بزرگ رو بین پاهاش حس میکرد...
_چـــــان ( نالید )
مرد کمی پاهای پسرک رو بالا گرفت تا بتونه ورودیشُ ببینه خونه
تاریک بود و روشناییه ضعیف بیرون فقط کمی باعث دیدش میشد.
دیکشُ روش اماده کرد و بار دیگه به صورت پسرک که دونه های
ریز عرق روش دیده میشد خیره شد و واردش شد اما نه خیلی
بی رحمانه فقط تا نصفش اما همونقدرم برای بریدن نفس بک کافی بود... پسرک حس میکرد نفسشُ از جایی قطع کردن که اون نمیتونه پیداش کنه ، حس میکرد دستاش بی حس شدن و پایین تنش داره از درد میترکه...
دستاش خیلی سریع بالا اومد و بدون ذره ای مکث به دو طرف
پیراهن باز شده ی چان چنگ زد :
_د... درد ..دا.. داره
_تحمل کن
چانیول کاملا جدی بود...
_عاااحححح
مرد تا اخر واردش شد و دستش رو باسن داغش نشست و فشارُ
چنگ محکمی بهش زد...
_لعنتی خیلی تنگی خودتو شل کن داری پدر دیکمو درمیاری
اشکی از گوشه چشم پسرک سرخورد و توی موهاش پنهان شد
دستش از روی پیراهن چان سرخورد و روی مبل افتاد...
کاملا بی وزنی رو تو پایین تنش حس میکرد و چانیول زمانیکه توش خالی شد اروم عقب کشید و به عضو باد کرده اش نگاه انداخت :
_بمال خودتو خلاص کن
سربکهیون بالا اومد و با دهن نیمه باز به چانیول خیره شد ، خودش باید تو دستای خودش ارضا میشد؟؟
با عقب کشیدنش با نگاه دنبالش کرد ، چان زیپ شلوارشُ بست و
نگاه اونم برگشت روش :
_من زودتر میرم تا کسی به چیزی شک نکنه ، تا فردا استراحت کن
زیادم راه نرو
بکهیون تنها کاری که تونست بکنه کشیدن پیراهن روی پایین تنش
بود...
مرد بدون حرف دیگه ای تو جاش عقبگرد کرد و با انرژی که از
خودشم تحلیل رفته بود سمت در قدم برداشت...
بکهیون تکونی به خودش داد ولی از درد عضوش نتونست تکون
بخوره برای همین از سربیچارگی دستشُ زیر پیراهنش سر داد و
مشغول مالوندن خودش شد ، اشکاش روونه بودنُ اون واقعا داشت خودارضایی میکرد...
حتی بهش کمکم نکرده بود ، حرکت دستاشُ تندتر کرد و با ناله ی
عمیقی خالی شد..
درست تو همون لحظه کوبیدن صدای در باعث شد با چشمای گرد
شده تو جاش نیمخیز شه ، از جاش به سختی بلند شد و سمت
پنجره رفت ، با دیدن قامت چانیول که با عجله سمت ماشینش
میرفت لبخند کم جونی رو لبش نشست :
_عوضیِ منحرف!!
خودشُ بغل کرد و به سیاهی شب خیره شد.
با پشت دستش پلکای خیسشُ پاک کرد و به عقب برگشت باید
میرفت زیر اب گرم تا کمی حالش جا میومد...

🥂🥂🥂🥂🥂🥂

ووت فراموش نشه کلوچه ها

Continue Reading

You'll Also Like

5.6K 1.1K 37
کاپل‌ها: چانبک/بکیول، کایسو ژانر: اکشن، هیجان انگیز، رومنس خلاصه: یه روزای سگی توی زندگیش وجود داشتن که بکهیون به شدت ازشون متنفر بود. جوری که همه چی...
36.2K 5.2K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
80.1K 4.3K 27
با ژانر های مختلف... بیشترشون تریسامه.. یه سون سام و کاپل دونفره. انشاالله بعدی هارو کاپل دونفره مینویسم همه کف کنید
6.4K 2.4K 39
Fiction: I Love You (First Season)(کامل شده) Couple: Kaisoo Genre: Romance, Drama Writer: Honey Bee Description: جونگین تبدیل به مشتری هرروزه ی یه رس...