اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودن.

+منِ احمق تو ده سالگی عاشقت شدم و الان تویِ بیست و یک سالگی هم دوباره عاشقت شدم. اما پایانِ خوش تو زندگیِ من بی معنیه.

به چشماش خیره شدم.
بیشتر از این نمیتونستم این هوا رو تحمل کنم.
دستم رو روی دیوار گذاشتم و به کمکِ دیوار بدنم رو بلند کردم و از اتاق خارج شدم.
بیرونِ در جانسون و افرادش ایستاده بودن.

جانسون: عروسک کی اشکت رو درآورده ؟ اون عوضی؟ بهت قول میدم میکشمش همونطوری که تو میخوای.

-نه! لطفا یکم بیشتر بهم وقت بده هنوز حرفام باهاش تموم نشده.

جانسون با انگشتاش اشکام رو پاک کرد و گفت: هرطوری که تو بخوای.

به یکی از افرادش اشاره کرد و بعد من رو مخاطب قرار داد: به اتاقت همراهیت میکنه. استراحت کن تا حالت بهتر بشه.

سرم رو تکون دادم و همراهِ اون مرد راه افتادم.
اتاقی که بهم دادن اتاقِ بزرگ و با امکاناتِ بالایی بود. دکوراسیونِ خلوت ولی کاملی داشت. بیشتر از رنگِ سفید توی انتخاب وسایل استفاده شده بود.
روی تختِ بزرگِ وسط اتاق که حالتِ گرد داشت نشستم و به تلویزیونِ روشنِ روبه روی تخت خیره شدم. با دیدنِ تصویرِ روبه روم تعجب کردم.
فیلمِ دوربین های اتاقی که جانگ کوک و شوگا و جی هوپ توش بودن روی تلویزیون بود.
علاوه بر اون سه نفر، جانسون و چندین نفر هم داخلِ اتاق بودن.
افرادِ جانسون سمتِ جانگ کوک و شوگا و جی هوپ رفتن و دستاشون رو باز کردن ولی بعد به زنجیرایی که از سقف آویزون بود بستن.
چشمام روی بدنِ خم شده ی جانگ کوک بعدِ مشت خوردن خشک شد. اون افراد با چوب و مشت به جونشون افتاده بودن. صورتم رو توی ملافه ی سفید رنگ فرو بردم و گوشهام رو گرفتن تا صدای دادهاشون رو نشنوم.
اشکای لعنتیم دوباره لجوجانه روی گونم میریختن و ملافه رو خیس میکردن.
از رویِ تخت بلند شدم و مثلِ دیوونه ها توی اتاق به این طرف و اون طرف میرفتم تا کنترلِ لعنتی رو پیدا کنم و تلویزیون رو خاموش کنم اما کنترلی وجود نداشت و خودِ تلویزیون هم هیچ دکمه ای نداشت.

به خونی که از گوشه ی لبای جانگ کوک پایین اومد خیره شدم.
چند بار عُقِ خشک زدم و جلویِ تلویزیون روی زمین افتادم.
لعنت بهتون بهش دست نزنین.
چرا زجرش میدین؟
دستای لرزونم رو روی گوشم گذاشتم و محکم فشار دادم.
نمیخواستم بشنوم نمیخواستم ببینم.
صداهاشون قطع شد .نگران از جام بلند شدم و به صحفه ی تلویزیون نگاه کردم.
جانگ کوک بی حال شده بود و سرش پایین بود . خون لباسش رو لکه گذاری کرده بود . حالِ شوگا و جی هوپ هم دستِ کمی از جانگ کوک نداشت.
لبه ی تخت نشست .
مگه من نمیخواستم زجر کشیدنش رو ببینم.
جانگ کوک سیزده سال درد رو به من هدیه کرد چرا من چند ساعت درد رو بهش ندم؟
دوباره به صحفه ی تلویزیون نگاه کردم. صورتش رو بالا اورده بود و مستقیم به دوربین نگاه میکرد.
اخرین چیزی که قبل از بی هوش شدنش دیدم لبخندش بود که مستقیم رو به دوربین زد.
بدنم شروع به لرزش کرد.
الآن نه!
نباید حمله بهم دست میداد
الآن که دیگه جانگ کوکی نبود که بقلم کنه و دستام رو بگیره تا آروم بشم.
دیگه جانگ کوکی نبود که برام آهنگ بخونه و التماس کنه تا آروم بشم.
لرزشم بیشتر شد.
با بدنی که میلرزید و دندونایی که قفل شده بود سمتِ در رفتم و به زحمت در رو باز کرد. کلِ مسیر رو دویدم و روبه روی درِ اتاقی که جانگ کوک توش زنجیر شده بود ایستادم.
مردی که محافظِ اونجا بود گفت: نمیتونین وارد بشین.

دندونایِ قفل شدم رو باز کردم و صدای نامفهومی از خودم درآوردم.
ناخونام رو توی گوشتِ دستم فرو بردم و دوباره تلاش کردم و به زحمت گفتم: نم..نمیب..ینی حا..لم بده؟

مرد: متاسفم نمیشه.

داد زدم: من...اق...اقای...این...خو..نه ام..پ..س به..دس..دستوراتم....گ..گوش بده.

مرد کمی فکر کرد و بعد از جلوی در کنار رفت.
واردِ اتاق شدم و در رو پشتِ سرم بستم.
ورودِ مایعِ تلخ توی دهنم بهم هشدار داد که چیزی به رسیدن به اوجِ حمله نمونده.
سمتِ جانگ کوکی که بی هوش نبود ولی هوشِ درست حسابی هم نداشت رفتم.
روبه روش ایستادم و به به سختی گفتم: فقط... یک بار..دیگه.

و بعد دستام رو دورِ کمرش حلقه کردم . صورتم رو تویِ سینش مخفی کردم و به لباسِ خونیش چنگ زدم.

با صدایِ خیلی ضعیفی شروع به خوندن کرد. صداش انقدر آروم بود که لرزشِ بدنم رو کم کرد ولی قطعش نکرد.

وقتی خوندنش تموم شد سرش رو پایین تر آورد و کنارِ گوشم گفت: بیبی بوی ببخشید که نمیتونم دستام رو دورت حلقه کنم.

و بعد بوسه ی ارومی با لبای خیسش روی گونم گذاشت و گفت: من مستحقِ مرگم چون مرتکبِ گناهی شدم که خودم هم نمیتونم خودم رو ببخشم پس هیچ توقعی از تو ندارم.

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: بهم قول بده.

یادِ قولی که به خانوادم دادم افتادم
بهشون قول دادم که هیچ وقت نزدیکِ هیچ مافیایی نشم ولی بهش عمل نکردم.

-من تو قول دادن خیلی ضعیفم.

لبخندِ کمرنگی زد و گفت: بهم قول بده که بعد از من خوشحال زندگی کنی.

لباش رو نزدیک ترِ گوشم آورد و گفت: به جایِ هردومون خوشحال زندگی کن.

------------
نمیدونم چقدر سَد نوشتم
ولی میدونم که با هرخطش گریه کردم😢
اولین باره با فیکم گریه کردم😣
من فقط گریه کردم یا شماها هم عر زدین؟😭

نظرتونو درباره ی این پارت هم بگین.

منتظرِ پارتِ بعدی باشین چون هنوز رازهایی هست که...........

قضاوت ممنوع😐

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now