26

6.1K 712 247
                                    

Jimin's P.O.V

ساعت از یازده گذشته بود و یک ساعتی میشد که به قصرِ جانگ کوک تو سئول رسیده بودیم.

جانگ کوک کنارم روی تخت دراز کشیده بود و با موهام بازی میکرد و من گه گاهی سرم رو بیشتر به دستاش میمالیدم.
با ایده ای که به سرم زد سریع روی شکمش نشستم.

+بیبی بوی چرا اینجا نشستی؟

با شنیدن کلمه ی قدیمی و اشنایی پاهام شل شد و سنگینیم روی شکمش زیادتر شد.

بیبی بوی!

لبم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم: بیبی بویِت حوصلش سر رفته.

و بعد با لبای خیسم لاله ی گوشش رو بوسیدم.

میتونستم بزرگی و سفتی که روش نشسته بودم رو حس میکردم.
جانگ کوک ، رئیسِ بزرگترین باند مافیای کشور هم نقطه ضعف داشت.

جانگ کوک دستش رو پشت گردنم گذاشت و محکم سرم رو پایین کشید وقتی که صورتم به چند سانتیِ صورتش رسید فشارِ دستش رو کم کرد ولی دستش رو برنداشت تا سرم رو عقب نبرم.

+بیبی بوی میتونم کاری کنم که دیگه حوصله ات سر نره.

اضطراب تو هر حرکتم موج میزد و بدنم به لرزه افتاده بود. کفِ دستای سردم رو روی سینه ی برهنه اش گذاشتم و بدنم رو عقب کشیدم.

-آممممم. من گشنمه !

سریع از روش کناری خزیدم و نیم خیز شدم تا بلند بشم که بازوم کشیده شد و تعادلم به هم خورد و روی جانگ کوک پهن شدم.
وقتی سرم رو بالا اوردم با چشمای جانگ کوک که دقیقاً مقابلم بود مواجه شدم.
جانگ کوک با انگشتِ اشارش موهای توی پیشونیم رو کنار زد و گفت: قرار نیست تا وقتی که تو آمادگیش رو نداشته باشی رابطه ای بینِ ما اتفاق بیافته.

ضربانِ قلبم تند تر شد و مطمئن بودم جانگ کوک به راحتی میتونست حرکاتش رو روی سینش حس کنه.
جانگ کوک تنها کسی بود که  آمادگیم براش مهم بود.
اولین نفری بود که به قفل و زنجیر نکشیدم و به زور باهام رابطه برقرار نکرد.
اولین نفری بود که عاشقانه میبوسیدم‌
و البته این اولین نفر همون پسر بچه ایه که سکوت کرد و درمقابلِ خواسته های پدرش سر خم کرد و فقط اونهارو اطاعت کرد.
جانگ کوک اولین و اخرین نفری بود که قلبم براش تپید .

+بیبی بوی حالا بریم شام که منم گشنمه.

از روش بلند شدم و به سمت در رفتم. بعد از اینکه جانگ کوک هم از روی تخت بلند شد و کنارم رسید از اتاق خارج شدیم.
راهرو و پله های آشنا رو رد کردیم و به میزِ بزرگِ غذاخوری رسیدیم که دیگه روش خبری از چندین نوع غذا نبود و فقط اندازه ی دونفر غذا چیده شده بود.

خوشحال میشدم وقتی میدیدم جانگ کوک با اون ابهت و قدرت به حرفام گوش میکرد.
رویِ صندلیِ نزدیک جانگ کوک نشستم و مشغول خوردن شدم.
نمیدونستم پرسیدنِ سوالی که تو ذهنم بود عصبانیش میکرد یا نه ولی باید می پرسیدم.

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now