29

5.8K 709 304
                                    

بعد از دوشِ تقریبا یک ساعتی روبه ی روی ایینه ایستادم.
دلم نمیومد از این حمام دور باشم و دوباره به اون خراب شده ای که اسمش خونه بود برگردم.
سشوار رو روی موهای خیسم گرفتم که حالا رنگِ نارنجیش خیلی بدرنگ و کمرنگ شده بود . باید رنگش میکردم و با ظاهرِ جذاب پیشِ جانسون میرفتم اما باید از کجا گیرش می اوردم؟ فقط امیدوار بودم بتونم اطلاعاتش رو تو اینترنت پیدا کنم. کلاهِ مشکی رویِ موهام کشیدم و مخفیشون کردم . هودیِ مشکی و گرون قیمتی که جانگ کوک خریده بود رو پوشیدم و با یه شلوارِ جین که پارگی هایِ زیادی روی قسمتِ بالاییش داشت تیپم رو کامل کردم و کلاهِ هودیم رو روی سرم که کلاه داشت، انداختم. آستینای هودیم رو تا ارنج بالا بردم و لبخندِ رضایتی به خودم تو آیینه تحویل دادم. با این سر و وضع مطمئن بودم چشمای همه ی همسایه های فضولم درمیامد.
چند دست از لباسایِ گرون قیمتی که برام خریده بود رو تویِ کوله ام انداختم و به اتاق نگاهی انداختم.
گوشه گوشه ی اتاق جانگ کوک و خودم رو میدیدم . خاطراتِ لعنتی ! چرا تو همه ی خاطراتم جانگ کوک وجود داشت؟
لبخندِ پهنی زدم و حداقل دلم خوش بود که بعضی از خاطراتم باهاش همچین هم بد نبوده و خیلی وقت ها نگرانم بود و خیلی وقت ها برام ارزش قائل میشد و خیلی وقت ها لبخند رو روی لب هام اورده بود.

منم دوستش داشتم
منم دلم میخواست باهاش عاشقانه زندگی میکردم اما وقتی جانگ کوک میفهمید من کی هستم دیگه رفتارش مثلِ سابق باقی نمی موند.

از در خارج شدم و به افکارم پایان دادم. مستقیم به طبقه ی پایین رفتم جاییکه جانگ کوک منتظرم بود.
روی مبل نشسته بود و اخم کرده بود.  جلوش ایستادم. از پایین تا بالا زیرِ نطرم گرفت و لبش رو کمی گاز گرفت .

+واقعا باید بری؟

دستم رو رویِ گونش کشیدم و خودم رو بهش نزدیک کردم. سعی کردم اغواگر باشم.

-میرم که خودم رو پیدا کنم.

چند تارِ از موهام که از کلاهم بیرون زده بود رو با انگشتِ اشارش داخلِ کلاهم فرستاد و گفت: دلم برات تنگ میشه.

مطمئن نبودم ولی گفتم: منم.

لباش رو کنارِ گوشم آورد و گفت : نیازی نیست چیزایی رو بگی که واقعیت نداره.

دستم رو رویِ سینش گذاشت و چند باری انگشتام رو روی پیرهنِ مخملش کشیدم و حرفی نزدم.
جانگ کوک خیلی خوب میتونست بفهمه کِی دروغ و کِی راستشو میگفتم.
چونم رو گرفت و صورتم رو بالا اورد. به چشماش خیره شدم.

+فقط یک هفته وقت داری.

کمی ناامید شدم.

-فقط یه هفته؟ اما....

حرفم رو قطع کرد و با لحنِ مقتدرانه اش گفت: فقط یک هفته.

به چشمام نگاه کرد و کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: مقداری پول برات گذاشتم . کلیدات و  تلفنت رو هم گذاشتم و شمارم رو توش سیو کردم. اگر پول کم اوردی و یا تو دردسر افتادی بهم زنگ میزنی.

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now