2

11.3K 1.2K 96
                                    

جئون جانگ کوک دستش رو روی ماشه گذاشت و یکم فشار داد و گفت: نمیخوای التماسم کنی ؟ نمیخوای به پام بیوفتی ؟

هیچ حرفی نزدم . من اهل التماس کردن نبودم.
حتی با چشمای بسته هم میتونستم ببینم که پوزخند روی لباش نقش بست.
سردی اسلحه از روی سرم برداشته شد . ناخودآگاه چشمام رو باز کردم و به زمین خیره شدم.
صدای سردش رو دوباره شنیدم: به من نگاه کن.

جلوم ایستاده بود و من فقط زل زده بودم به کفشاش . نمیخواستم چشمای اشکیم رو ببینه و مسخرم کنه. من ازش دوسال بزرگتر بودم ولی در حقیقیت انگار ادن از من بزرگتره. من برعکس جانگ جثه ی کوچیک و ظریفی داشتم ولی اون هیکلش بزرگ و مردونه بود.

جئون جانگ کوک با دستِ بزرگش چونم رو گرفت و با قدرت سرم رو بالا داد. فشاری که با دستش به صورتم میداد انقدر زیاد بود که احساس کردم هر لحظه ممکنه فَکَّم بشکنه. با اینکه صورتم به سمت بالا بود ولی هنوز نگاهم به زمین بود . نمیخواستم رد اشک رو توی صورتم ببینه.

+ بهت گفتم که دوست ندارم حرفم رو تکرار کنم.

آروم چشمام رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم چون دوست نداشتم فکم رو بشکنه و البته چاره ای به جز نگاه کردن بهش نداشتم.

قد بلندی داشت و چهارشونه بود. موهای قهوه ایش روی پیشونیش ریخته بود و خطِ چشمش حالت جذاب تر و البته خشن تری به صورتش داده بود. این پسر واقعا عالی و بی نقص بود.

با لحن سردی گفت :آفرین پسر خوب .یادت باشه همیشه مطیع باشی تا تنبیه نشی. فهمیدی؟

از حرفاش یک کلمه هم نمیفهمیدم .

-بل...بله

+اه عجب زبون نفهمی هستی ! بله چی؟

-بله ارب...ارباب

+لکنت زبون داری؟

-ن..نه ار..ارباب

لعنت به من که از ترس زبونم قفل شده بود.

اون ایستاده بود و من نشسته بودم. با دستش محکم من رو به خودش فشار داد .سرم رو شکمش گذاشت و دستش رو لابه لای  موهای نارنجی رنگم  برد و سرم رو نوازش کرد.

+پس ترسیدی. آفرین پسر خوب برای زنده موندن باید از من بترسی ولی الان یکم دیره باید از اول ازم میترسیدی تا تلاش نکنی بهم نزدیک بشی.

چشمام گرد شد. این از کجا فهمید ؟ یعنی این همه مدت اون میدونست که دارم بهش نزدیک میشم و هیچ حرکتی نمیکرد.

هنوز داشت موهام رو نوازش میکرد. بوی خوبش توی دماغم پیچیده بود . این بوی هیچ ادکلنی نبود بلکه بدنش بوی خوبی میداد.
سرم رو از روی شکمش برداشت و از اتاق خارج شد و من رو تنها گذاشت.
نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه و نمیدونستم چرا همین جا یک گلوله خرجم نکرد.

بعد از چند دقیقه همون دوتا مرد هیکلی سیاه پوش اومدن و یکیش گفت: آقا لطفا با من بیاید وگرنه مجبورم به زور متوصل شم.

-زور یعنی دوباره بندازیم رو کولت مرتیکه گنده؟ تو از قانون چیزی سرت نمیشه؟ من میتونم ازتون شکایت کنم و شک نکمید که این کار را خواهم کرد.

کُتش رو کنار زد و به اسلحش اشاره کرد.

- الان که فکر میکنم خودم میتونم بیام .نیازی به زور نیست.

لبخند گله گشادی بهش تحویل دادم و همراش رفتم. باید میرفتم و به  اون مرد نزدیک میشدم ، شاید هم نباید میرفتم .
جئون جانگ کوک خطرناک ترین رئیس مافیای کشور بود . انقدر خطرناک بود که حتی پلیس ها هم ازش میترسیدن و کل مردم کشور با دیدنش شلوارشون رو خیس میکردن.
من هم یه احمق بزرگ بودم که سه ماه خودم رو به اب و اتیش زدم تا جئون جانگ کوک متوجه حضورم بشه.

رسیدیم به ماشین مشکی که درجه ی دودی بودن شیشه هاش انقدر زیاد بود که داخلش معلوم نبود.
به یکی از بادیگاردا گفتم:حداقل بهم بگین کجا میبرینم من باید بدونم که کج......

یک دستمال سفید روی دماغ و دهنم اورده شد. از مرطوبیش فهمیدم دستمال اغشته به چه چیزیه . اولش سعی کردم نفس نکشم ولی نتونستم نفس نکشم و با ولع یک نفس عمیق کشیدم و بعد از چند ثانیه چیزی به جز سیاهی ندیدم.

سیاهی که خیلی شبیه گذشتم بود . سیاهی مطلقی که خیلی وقتِ توش زندگی میکنن. زندگی پر از ترس و وحشت.

میگن زندگی تعادلی از خوبی و بدی هاست ولی نمیدونم چرا زندگی من همیشه برعلیه من بوده.

گذشته ی من . گذشته ای که هرروز سعی میکنم ازش فرار کنم. گذشته ی لعنتیِ من!

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now