21

6.3K 764 260
                                    

نگاهم به چمدونِ روی زمین افتاد.

-چرا چمدونت رو بستی؟

خشک ولی بدون هیچ عصبانیتی گفت: فردا صبح برمیگردیم سئول .

سرم و تکون دادم و به سمت کیسه های لباسام رفتم تا مرتبشون کنم.

+ممکنه شب دیر برگردم.

زیرِ لب به من چه ای گفتم و بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم. مطمئنم شنید ولی اصلا برام مهم نبود.
دیگه برام نبود که دیوونه بشه یا بکشتم و یا بهم تجاوز کنه. من عروسکِ خیمه شب بازیِ این جهان بودم و چرا جانگ کوک یه مقداری باهام بازی نکنه؟
چرا هنوزم درد رو حس میکردم؟ مگه تا الان نباید بی حس میشدم؟ اصلا چرا نمیمردم؟

به مچِ دستم نگاه کردم. با اینکه رَدی از قفل و زنجیر روش نمونده بود ولی میتونسم سردی زنجیر رو روش حس کنم. هنوز صداهای تلق تلقشون تو گوشم بود. هنوز ناله هاش، دستهای کثیفش، لبخندای کریحش همه چیز رو به یاد داشتم.

به خودم که اومدم فهمیدم لباسام تا شده اند و مرتب سرِجاشون قرار گرفتن. اصلا متوجهش نشدم.
از اتاق خارج شدم و با بوی خوشی که تو سالن پخش شده بود به سمت آشپزخونه رفتم.
فقط جین داخلِ آشپزخونه بود که با دقت نمک و فلفل به غذاش اضافه میکرد. با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوب شد که اومدی چون غذا حاضره.

متقابلا لبخند زدم و روی صندلیِ میزغذاخوری نشستم. چنگی به موهام که دیگه خشک شده بودن زدم و به بشقابی که جلوم قرار گرفت نگاه کردم.
انقدر بشقابِ غذا توسط جین زیبا طراحی شده بود که گشنگیم صد برابر شد.

-هیانگ تو محشری.

با شنیدن کلمه ی هیانگ لبخندی زد و رو به روم نشست.

جین: ممنونم . میشه جانگ کوک هم صدا کنی تا بیاد و شام بخوره؟

-رفت و گفت شب دیر میاد.

جین تلخندی زد و گفت: تهیونگ هم دقیقا همین حرف رو زد.

سوالی که چندین روز ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم: هیانگ تو از کی فهمیدی گِی هستی؟

از سوالِ بیجام خندید و گفت: نمیدونم. شاید وقتی که سرِ اولین رابطه ام با دوست دخترم هیچ لذتی نبردم.

-و تو رابطه با مردا رو دوست داری؟

جین شکاکانه نگاهی بهم انداخت و گفت: معلومه. ولی مگه تو گِی نیستی؟

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم یعنی شاید. من همیشه با مردا رابطه داشتم و هیچ وقت این رابطه دوطرفه نبوده تا ازشون لذت ببرم.

جین: یه کلمه هم از حرفات رو نفهمیدم.

زیرلب گفتم: مهم نیست.

مشغول غذا خوردن شدم.

جین: بهت پیشنهاد میکنم یک بار حداقل یک بار با میلِ خودت با یک پسر رابطه برقرار کنی و خودِ واقعیت رو بشناسی. ممکنه اصلا گِی نباشی.

Mafia's babyboy(Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora