19

6.4K 749 246
                                    

Jimin P.O.V

با احساسِ کرختی چشمام رو باز کردم. به اطرافم نگاه کردم و جانگ کوک رو ندیدم.
کجا بود؟ اون همیشه شبا کنارم میخوابید. چند ثانیه ای به ذهنم فشار آوردم تا دلیلِ نبودش رو بفهمم که با یادآوری دیشب لعنتی زیر لب گفتم. دوباره حمله ی عصبی بهم دست داده بود و نمیدونستم اینبار چندمین بار بود که تو این سیزده سال این حمله هارو تحمل میکنم.
از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم. توی وان نشستم و برای بارِ دیگه به شب گذشته فکر کردم. حرفای تهیونگ، حرفایی که برام سنگین بود.
میگفت باهاش مهربون باشم؟ چطوری میتونستم؟ نه! من اجازه نداشتم باهاش مهربون باشم.

آرامشی که آب بهم میداد رو هیچ چیزِ دیگه بهم نمیداد. تو آرامشِ محض غرق بودم که در با شدت باز شد.
با چشمای درشت و صورتِ قرمز به منشا صدا نگاه کردم. جانگ کوک روبه روم ایستاده بود . چشماش یه حالتی داشت نه عصبانی بود و نه خوشحال بود و نه هیچ چیزِ دیگه ای. با نگاهش بدنم لرزید و دست و پاهام رو به خودم فشار دادم تا جلوی دیدش رو بگیرم اما جانگ کوک هیچ عکس العملی نشون نداد و گفت : یک ساعته تو حمومی.

چرا نمیذاشت درست و حسابی حموم کنم و همیشه به آرامشم گند میزد؟

- آب رو دوست دارم.

با بی تفاوتی گفت: برام مهم نیست برده ای مثلِ تو چی رو دوست داره.

دستم رو زیرِ آب مشت کردم و دندونام رو به هم فشار دادم.

بهم نزدیک شد و اول موهام رو نوازش کرد و بعد توی مشتش گرفت و موهام رو کشید. کشیده شدنِ موهام باعث شد صورتم بالا بیاد .

+منِ احمق میخواستم باهات خوب رفتار کنم ولی تو بهم ثابت کردی که فقط یه برده ی بی خاصیتی .

پوزخند زد و موهام رو بیشتر کشید.

+از این به بعد قراره جهنمِ واقعی رو بهت نشون بدم.

با حرص خندیدم و گفتم: نه اینکه تا حالا تو بهشت به سر میبردم.

با دستِ دیگه اش سیلی توی صورتم خوابوند ولی موهام رو ول نکرد.

+قراره هر روز آرزوی مرگ بکنی.

فکر کردم میخواد بره ولی نرفت.
بلند شد و من هم محبورشدم همراهش بلند بشم. با موهام بلندم کرده بود و حس کردم موهام از ریشه کنده شدش.
بدنِ برهنه ام رو دید زد و اینکارش باعث شد از خجالت دستام رو روی عضوم بزارم.

+چیزی رو ازم مخفی میکنی که قراره هرروز ببینم؟

احساس کردم مغزِ استخونم هم یخ زد.

-ت....تتت...تو..چ...چیکا...ر می....خ..وای ....ب..کنی؟

از ترس بریده بریده حرف میزدم و این ضعفم حالم رو بهم میزد.

پوزخند زد و گفت: تو برده ی منی و من صاحبت. چرا ازت لذت نبرم؟

دستش رو روی سینه ام گذاشت. انگشتای بزرگش روی بدنِ نحیفم سفر میکرد.

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now