33

5.2K 708 160
                                    

نه!
حتما اشتباه شنیدم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و به جیمین زُل زدم.

جیمین حرفش رو تکرار کرد: بکشش.

زانوهام شل شده بود در نتیجه دوزانو روی زمین افتادم. امکان نداشت. یعنی جیمین انقدر ازم متنفر بود که منتظره مرگم بود؟
صدایِ خنده ی جانسون روی مخم بود و احساسِ حقارت میکردم. عشق حقیرم کرده بود و اون مرد راست میگفت که عشق نقطه ضعفِ بزرگیه.
به چشمای جیمین خیره شدم که چشماش رو ازم گرفت و پشتِ شونه های جانسون خودش رو مخفی کرد.

جانسون به افرادش اشاره کرد و گفت: فعلا ببریدشون.

دو نفر سمتم اومدن و بازوهام رو گرفتن و با خودشون به بیرون از سالن بردنمون.
از شوگا و جی هوپ خجالت میکشیدم. من باعث شده بودم به این وضعیت دچار بشن. دستامون پشتِ سرمون دستبند شد و داخلِ ماشینی هُل داده شدیم.
تو این مدت سعی کردم نگاهم رو ازشون مخفی کنم تا نبینمشون ، تا نزارم شکستن رو بهترین دوستام ببینن.
روی سرمون کیسه های مشکی انداختن و یه مردی گفت: تو مسیر هیچ کس حرف نمیزنه وگرنه به اخر خط نمیرسین و خودم با یه گلوله کارتون رو تموم میکنم.

چشمام رو بستم و سرم رو به پشتیِ صندلی تکیه دادم. ماشین شروع به حرکت کرد.
صورتِ جیمین از جلوی چشمام کنار نمیرفت و صداش از تو گوشم محو نمیشد. با موهای نقره ای جذاب تر و تو اون لباسا خواستی تر شده بود.
لعنت به من که گذاشتم بره تا انقدر راحت ازم بگذره .
شاید همه ی اینا تقصییرِ من بود منی که به زور میخواستم عشقم رو بهش ثابت کنم و امید داشتم جیمین عاشقم بشه. شاید من زیادی دنبالِ خوشبختی بودم .

((درسته که اولش با هدف انتقام سمتت اومدم ولی الان....

حرفش رو خوردم.

-ولی الان عاشقت شدم . پس منو بکش و هردومون رو از این عشقِ لعنتی خلاص کن.))
همش دروغ بود.
قطره اشکی از چشمام پایین افتاد.
جیمین هم یه دروغگوی بزرگ بود که فقط میخواست خردم کنه ولی من احمق بودم و بهش این اجازه رو دادم تا از روم رد بشه و غرور و عشقم رو له کنه.
اشکام صورتم رو خیس کردن و چندین بار به خودم لعنت فرستادم و فکر کردم کجای راه رو اشتباه رفتم. چرا باید از بچگی عذاب میکشیدم. مگه من چه گناهی کرده بودم ؟
تو این سالها سعی کردن خودم رو خیلی قوی نشون بدم اما من فقط بیست و یک سالم بود. من هنوزم همون پسر بچه ی ده ساله بودم.
اون خدایی که همه ازش دَم میزنن کجا بود؟
اگر خدایی هم وجود داشته باشه اون هم از متنفره . اون هم مثلِ جیمین نشسته و منتظرِ مرگمه.

پلکام رو روی هم فشار دادم و لبم رو گاز گرفتم.
چرا باید توی خانواده ای به دنیا می امدم که از کودکی بهم تجاوز بشه و فقط کتک بخورم و بعد هم کلی مسئولیتِ مسخره رو دوشم باشه و مجبور بشم چندین نفر رو بکشم.
مگه من چه فرقی با ادمای دیگه داشتم؟
چرا باید از کوکی زنجیر های سرد و سفت رو روی بدنم تحمل کنم و با ضربه های شلاق صدام رو تو گلو خفه کنم.
فقط بیست و یک سالم بود ولی بدنم دفتر نقاشیِ آدمای دورم و البته خودم شده بود.
هیچ جایی بدونِ زخم نمونده بود. من مریض بودم درسته یه مریضِ روانی که هرموقع ناراحت میشد طبقِ عادت بدنش رو خط خطی میکرد تا دردِ قلبش رو از یاد ببره درست مثلِ وقتایی که بعد از تجاوزِ سنگینِ پدرم با چاقو روی بدن خط میکشیدم تا دردِ روحم رو فراموش کنم و درست مثلِ زمانیکه مادرم رو در حدِ مرگ کتک میزد و بعضی اوقات هم با مردای دیگه شریکش میشد و درست بعد از زمانی که مین جائه رو ملاقات کردم. بعد از اون خودم رو مستحقِ این زخمها میدونستم. کاش هیچ وقت نمیدیدمش . بعد از اون دردام رو با زخمهایی که روی بدنم میکشیدم تسکین میدادم. از یه روانی هیچ کس توقعِ بالاتر از این نداشت.
آخرین باری که به خودم آسیب رسونده بودم درست زمانی بود که تو بوسان بودیم و با تهیونگ روبه رو شده بودم و جیمین خودش رو به عنوان برده معرفی کرد.

اون روز ناراحت بودم و قلبم شکسته بود فرقی نمیکرد که چقدر باهاش خوب رفتار میکردم اون فقط خودش رو یه برده میدونست و این اذیتم میکرد. اون شب الکل مصرف کردم تا بتونم از فکرای لعنتیم که سرم رو به درد آورده بود رهایی پیدا کنم

((-ج..جان...جانگ ک..کوک ت..تو مست..ی

قهقه ای زدم و چونش رو بیشتر فشار دادم.

+ که نافرمانی میکنی؟؟که هر غلطی دلت بخواد میکنی؟

با موهای نرمش بازی کردم.

+منِ لعنتی میخوام باهات خوب باشم. منِ لعنتی میخوام تو رو خوشحال کنم. منِ لعنتی میخوام به جای اشکات ، خنده های قشنگت رو ببینم. منِ لعنتی...

اخرین کلماتم رو داد کشیدم و دوباره حالتِ عصبانی گرفتم.

دستم رو از موهام جدا کرد و عقب رفتم. نفسِ عمیقی کشیدم و به سمتش هجوم آوردم و به دیوارِ اتاق کوبوندمش.
از درد آخی گفت دستِ راستم رو رویِ گلوش گذاشتم و محکم فشار دادم، انقدر محکم که راهِ نفس کشیدنش کامل بسته شد. صورتش کم کم قرمز تر شد و نفس کشیدن سخت تر .
پلکاش سنگین شده بودن که دستم رو شل کردم نه به اندازه ای که بتونه کامل نفس بکشم فقط درحدی که بتونه سخت نفس بکشه. برقِ

دست آزادم رو تویِ جیبم برد و خنجر کوچیکی دراوردم. سرِ خنجر رو روی گونش کشیدم نه طوریکه زخم بشه .
سرِ خنجر رو روی لباش گذاشتم و گفتم: دهنت رو باز کن!

لباش رو محکم به هم فشار داد که فشار خنجر رو روی لبام بیشتر کردم.

لباش رو باز کرد و خنجر رو از پهناش روی زبونش کشید. چند بار اینکار رو تکرار کردم و بعد خنجر رو بیرون آوردم. چند قدم عقب رفتم .

اول کتم و بعد لباس هام رو دراوردم.
با دیدن صحنه ی روبه روش متعجب شده بود چون رویِ بدنم پربود از جایِ زخم و جای سوختگی و آثار شلاق.
دستم رو روی دهنش گذاشتم و شروع به ریختن اشک کرد.

خنجر رو روی بازوم گذاشتم و کمی فشارش دادم . با پاره شدن پوستم و چکیدن خونم روی زمین چشماش رو بست.

از درد فریاد کشیدم.
جیمین سمتم دوید و چاقو رو به زور از دستم کشید ))

به مقصد رسیدیم و توسطِ چند نفر بیرون کشیده شدیم و بعد از چند دقیقه راه داخلِ اتاقی هل داده شدیم. با برداشتن کیسه ی سیاه رنگ شوگا و جی هوپ رو روبه روم دیدم.
مردهایی که مارو با خودشون آوردن از اتاقِ کوچیک و تاریک بیرون رفتن و در رو قفل کردن.

شوگا: میدونستم این اتفاق می افته.

جی هوپ: چطوری میدونستی.

شوگا سمتم برگشت و گفت: کوکی !جیمین اون آدمی که تو فکر میکنی نیست. من دربارش تحقیق کردم و فهمیدم اون کیه و چرا بهت نزدیک شده.

و بعد گفت: تو خیلی چیز هارو از جیمین نمیدونی.

با صدای باز شدنِ در به پاهایی که واردِ اتاق شدن نگاه کردم. نگاهم رو از کفش هاش به بالا بردم، این لباس ها برام آشنا بود. با دیدنِ پسرِ مو نقره ای نفسِ عمیقی کشدم.

جیمین: درست میگه من اون کسی که تو فکر میکنی نیستم.

و بعد پوزخندِ آشکاری زد و گفت : بازی تمومه!

.........................
نظر و ووت یادتون نره

اگر کامنتاتون جواب داده نشده واقعا متاسفم
انقدر کامنتا زیاده که بعضی از کامنتا از دستم دَر میره😂

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now