_ودکا لطفا
به راه پله ی کلاب نگاه کردم .باید بهش نزدیک میشدم اما نمیدونستم چطوری. قلب اون مثل یه تیکه سنگِ سرد بود.
مرد: بفرمایید این شات رو مهمون شدید.
_کی ؟
با انگشتش نرده های طبقه ی بالای کلاب رو نشون داد. با فکر اینکه قراره با یه دختر چشم تو چشم بشم رد انگشتش رو گرفتم به مردی رسیدم که داشت بهم نگاه میکردم و توی دستش لیوان شراب قرمز بود.
- دقیقا کی؟
+آقای جئون جانگ کوکجئون جانگ کوک بالاخره متوجه حضورم شدی. بالاخره نگاهم کردی ، بالاخره فهمیدی یک پسری وجود داره که هرشب میاد کلاب تا به تو نزدیک بشه. من ، پارک جیمین بالاخره نگاهتو دزدیم.
نمیدونم چقدر بهش زل زده بودم که پوزخندی که روی لباش نقش بسته بود رو ندیدم . نگاهمو ازش دزدیدم .چند دقیقه گذشت که سنگینی دست کسی رو روی شونم حس کردم. برگشتم و با دوتا مرد هیکلی که تماماً مشکی پوشیده بودن مواجه شدم.
-آقایون چیزی شده؟
+ارباب میخوان شمارو ببینن
با اینکه خوب میدونستم درباره ی چه کسی حرف میزدن ولی بازهم کلافه پرسیدم: رئیستون چه خریه دیگه؟
+مودب باشید آقا وگرنه عواقب خوبی در انتظارتون نخواهد بود.
-جمع کنین این بساط مسخره بازی رو الان قرن بیست و یکمیم ارباب و این لقبا برای عهد بوق نه الان .
+نمیایین؟
-خیر آقایون من از جام تکون نمیخورم اون میخواد من رو ببینه نه من اون رو. برید بگین خودش بیاد.
نفهمیدم چی شد که مرده بلندم کرد و انداختم روی شونش و من رو باخودش برد. بخاطر جثه ی کوچیکم نمیتونستم کاری کنم پس منتظر موندم تا به مقصد برسیم.
بالاخره گذاشتم زمین.
- ابله به خاطر اینکارت ازت شکایت میکنم.
بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کردن.
+بشین
بالاخره صداش رو شنیدم ،صدای سرد و جذابش . صدا از پشت سرم میومد ولی من از ترسم حتی نمیتونستم برگردم و باهاش روبه رو بشم. به خودم گفتم :نه جیمینی الان وقتش نیست . باید محکم باشی و کارت رو به خوبی تموم کنی . تو منتظر همین لحظه بودی، لحظه ای که با جئون جانگ کوک رو در رو بشی. باید قوی باشی.
صدای قدمهاش رو شنیدم که بهم نزدیک می شد، قدمهاش انقدر محکم و استوار بود که فکر میکردم هرلحظه زمین زیر پام خراب میشه. چند ثانیه نشد که موهام عقب کشیده شد و صورتش رو در چند سانتی صورتم اورد.
+دوست ندارم حرفم رو دوبار تکرار کنم. فهمیدی؟
با درد بهش نگاه کردم که موهای نارنجیم رو بیشتر کشید.
+زبون نداری؟
سعی کردم نفس هام رو منظم کنم ولی موفق نشدم و بریده بریده گفتم: بل...بله
محکم تر موهام رو کشید
+ بله چی؟ فکر کنم بدونی باید چی صدام کنی-بله...ار...ارب...ارباب
موهام رو ول کرد . دلم میخواست از درد گریه کنم ولی برای مردی به سن و سال من زشت بود پس فقط دوتا دستم رو روی سرم گذاشتم . هرکسی که توی کلاب دیده بودم جانگ کوک رو ارباب صدا میزد. الحق که لقبش خیلی بهش میومد.
به میز قمار وسط اتاق اشاره کرد و گفت: بشین!
بدون هیچ حرفی نشستم پشت میز قمار.
+بلدی بازی کنی؟
نگاهم رو انداختم پایین
-بله بلدم.
+ شرط چی؟ چقدر میزاری وسط؟
-ولی آقا من چیزی ندارم که بخوام سرش شرط ببندم.
+پس سر زندگیت شرط ببند.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم .
-یعنی چی آقا؟من نمیفهمم.
قهقهه بلندی زد
+اگر بردی که زندگیت رو میبخشم به خودت ولی اگر باختی همینجا با یه گلوله میکشمت.
دستام یخ کرد، خون هم از رگ هام فرار کرد . لبخند از روی لبام محو شد و مغزم error داد. لعنت به من. چرا خواستم بهش نزدیک بشم؟ چرا این تنها راه بود؟
-ولی آقا من نمیتونم سرِ زندگیم بازی کنم.
بلند شدم برم که با اسلحش سرم رو نشونه گرفت.
+پس همین الان میکشمت من رو باش که خواستم بهت لطف کنم و یه فرصت طلایی بهت بدم.
سرم رو انداختم پایین و برگشتم پشت میز نشستم. درهرصورت قرار بود بمیرم پس باید از این فرصت استفاده میکردم و زندگیم رو نجات میدادم.
بازی خیلی زود تموم شد و من فقط به میز بازی نگاه میکردم .حتی ده دقیقه هم طول نکشید و باختم. چقدر غمیگین بود که قرار بود بمیرم اونهم بی گناه. اشک تو چشمام حلقه زده بود . سردی اسلحه رو روی پیشونیم حس کردم. صداش رو شنیدم که تو این لحضات اخر دست کمی از خنجر نداشت: جلوی اشکاتو نگیر !
چشمام رو بستم و اجازه دادم اشکام آروم سرازیر بشن.
لعنت بهت جئون جانگ کوک !
لعنت به تو جمینی !🍃🍃🍃🍃🍃
سلامممم
اگر دوست دارید فیکِ جدیدمو بخونید
https://my.w.tt/OrjqJnrYBab
YOU ARE READING
Mafia's babyboy(Completed)
Fanfiction(Completed) خاطرات مبهم! خاطراتی که باعث شد پسر بی گناهی مثل جیمین وارد بازیِ ناعادلانه ای بشه . بازیی که فقط مافیایی مثل جانگ کوک برنده میشدن . جیمین فقط میخواست به خواسته اش برسه ، خواسته ای که برای براورده کردنش باید به جانگ کوک نزدیک میشد. نزدی...