از ماشین پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم.
روبه روم ساختمانی با طرحِ جالبی وجود داشت که برای کامل دیدنش باید سرم رو بالا می آوردم.
جلوی خونه محوطه ی بزرگی قرار داشت که پر شده بود از چمن و درخت و انواع گیاه ها. خودِ ساختمان هم کلی شیشه داشت .جانگ کوک دستش رو روی کمرم گذاشت و فشار داد تا بفهمم باید حرکت کنم.
وقتی واردِ خونه شدیم از بزرگیِ خونه تعجب کردم. از بیرون کوچکتر نشون داده میشد.
داخلِ خونه بیشتر از نورِ زرد استفاده شده بود ولی با وجود چندتا لامپ با نورِ سفید اونقدرا که فکر میکردم بَد نشده بود.
ترکیبِ لامپِ سفید با لامپ های زرد باعث میشد چشم اذیت نشه.+باید طبقه ی بالا رو هم ببینی. این خونه واقعا زیباست.
وقتی حرفش تموم شد صداهایی رو شنیدم
جانگ کوک هم که متوجه ی صداها شده بود دستم رو گرفت و به دنبالِ صداها رفتیم.
وقتی به آشپزخونه رسیدیم با دیدن اون دونفر دستای جانگ کوک که هنوز توی دستام بود سرد شد.روبه روم دوتا پسر تقریبا هم قدِ جانگ کوک ایستاده بودند. یکی از اون پسرا پشتِ پسرِ دیگه ای ایستاده بود و از پشت بقلش کرده بود. چهارشونه بود و چهره ی خیلی زیبایی داشت. انقدر زیبا که به میتونستم به جرات بگم خدا براش پارتی بازی کرده بود و این چهره رو بهش داده بود. موهای قهوه ایِ کوتاه داشت که به حالت کج ژل خورده بودن. پوستِ تمیز و شفافی و لبایِ خوش رنگ و قلوه ای که داشت صورتش رو بی نقص تر میکرد . واقعا این مرد به اندازه ی یک الهه ی آسمونی زیبا بود و برعکسِ تمومِ افرادی که تو این مدت دیده بودم هیچ تتویی نداشت، شایدم داشت و به خاطر پوششی که داشت قابل دیدن نبود
YOU ARE READING
Mafia's babyboy(Completed)
Fanfiction(Completed) خاطرات مبهم! خاطراتی که باعث شد پسر بی گناهی مثل جیمین وارد بازیِ ناعادلانه ای بشه . بازیی که فقط مافیایی مثل جانگ کوک برنده میشدن . جیمین فقط میخواست به خواسته اش برسه ، خواسته ای که برای براورده کردنش باید به جانگ کوک نزدیک میشد. نزدی...