14

7.5K 859 163
                                    


Jimin P.O.V

از زمانی که تویِ صورتم  داد کشید و بهم گفت از اتاق گم شم بیرون یک ساعت گذشته بود و دیگه صداهای فریادش و شکستن وسایلِ اتاق قطع شده بود.
دوئلی تویِ ذهنم به پاشده بود. باید میرفتم تو یا بیرون میموندم؟

خبری از تهیونگ و جین نبود و به احتمال زیاد بیرون رفته بودن وگرنه تهیونگ خودش رو به سرعت برق و باد به جانگ کوک میرسوند.
دستم رو رویِ دستیگره ی دَر گذاشتم .
اگر تنبیهم کنه چی؟
مگه نشنیدی که گفت بیرون برم؟
نکنه بلایی سرِ خودش آورده باشه؟ خب آورده باشه به من ربطی نداره.
ولی اگه خودش خود به خود میمرد خوشحال نمیشدم، من باید ازش انتقام میگرفتم .
باید تک تک اون روزایی که تحمل کردم رو تحمل کنه.
دستگیره رو کمی فشار دادم ولی نه به اندازه ی باز شدنِ در.

اگه مثلِ دیشب روانی میشد و بخواد خفه ام کنه چی؟

دستگیره رو بیشتر فشار دادم.

اگه اینبار خنجرش رو تویِ  بدنِ من فرو کنه چی؟

در رو به اندازه ی هیکلِ خودم باز کردم و وارد شدم.

اولش فقط وسایلِ خُرد شده چشمم رو گرفت و بعد جانگ کوکی که روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو تو بقلش گرفته بود. پلکاش رو محکم به هم فشار میداد.  درست‌ شبیهِ پسر بچه های کوکچولو شده بود.

با ترس صداش زدم: ارباب!

پلکاش رو باز کرد . چشماش توی چشمام قفل شده بود و این باعث میشد به خودم بلرزم.

-حالِت یعنی حالتون خوبه؟

با صدای خش دار گفت: خیلی سخته که برده ی جنسی باشی؟

چی باید میگفتم؟
آره سخت بود!
سخت بود که چند تا وحشی بهت حمله کنن.
سخت بود دستای کثیفشون به هرجایی از بدنت بخوره.
سخت بود که بهت دستور میدادن و تو باید انجام میدادی.
سخت بود برآورده کردن امیال جنسی دیگران
سخت بود که از دردی که زیرِ شکمت پیچیده بود نتونی بخوابی.
همه ی اون روزای لعنتی سخت بود ولی تو حتی نمیتونی تصورش رو هم بکنی که  چقدر سخت بود.
تو خودت اربابی تو درست مثلِ همون عوضیا هستی.

+به نظرت من بدبخت به نظر میرسم.

نه!
توی دلم به حرفش جواب دادم

+تا حالا به این فکر کردی که کاش اصلا به دنیا نمیومدی؟

لبه ی لباسم رو توی مشتم گرفتم و دوباره تویِ دلم گفتم: تقریبا هرشب.

اشاره کرد تا به سمتش برم ولی قبلش گفت: مواظب باش به خودت آسیبی نرسونی

نگرانم بود یا فقط نمیخواست به برده اش آسیبی برسه؟

آروم و با احتیاط قدم برمیداشتم تا پام رویِ شیءِ تیزی نره.

بالاسرش که رسیدم پاهاش رو باز کرده بود.
بالاتنه اش هنوزم لخت بود و باند رو از روی بازوش برداشته بود.
حواسم  به زخمِ روی بازوش و مهارت بالای تهیونگ توی بخیه زدن بود که بازوم رو کشیده شد . درنهایت روی پاهای جانگ کوک فرود اومدم.  رون های کلفتش حسِ خوبی رو بهم منتقل میکرد. در کل جانگ کوک یک مردِ ایده آل بود نه برای من .
برایِ من جانگ کوک همون پسر بچه ای بود که بخندام رو دزدید.
همون آدمی که با اسلحه اش زندگیم رو نشونه گرفته بود.

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now