-جانگ کوکا !

قاشقش رو توی بشقابش گذاشت و بهم نگاه کرد.

+می شنوم.

-یه سوالی دارم ولی نمیدونم بپرسم یا نه.

+پس نپرس.

-نمیشه مهمه.

+خب بپرس.

-اوممممم، چیزه... یعنی درباره ی درخواستم فکر کردی؟

ابروشو بالا انداخت و گفت: کدوم درخواست؟

- چند روز تنها بودنم.

قاشقش رو برداشت و پر از برنج کرد و تا نزدیکای دهنش برد ولی دراخرین لحظه متوقف شد و گفت: نه!

وبعد قاشق رو کامل داخلِ دهنش برد.

وقتی جوابش رو شنیدم شونه هام شل شد .

-اما چرا؟

غذاشو قورت داد و گفت: نمیخوام تنهات بزارم.

- ولی این بی رحمیه.

قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و داد زد: ساکت میشی یا باید دهنت رو بدوزم؟

جانگ کوک مشغولِ غذا خوردن شد و من هم با بغضم مشغول بودم.
اشک هایی که تو چشمم جمع میشد رو از گوشه ی چشمم می گرفتم تا پایین نریزن.

ناراحت شدم از دادی که زد و هم از اینکه نمیتونستم از این زندان بیرون برم.
دهنم رو بستم چون دلم نمیخواست یه بار دیگه مهمونِ جی هوپ بشم.
بغضِ لعنتیم  راهِ گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم غذا بخورم.

چرا فکر کردم جانگ کوک عوض شده و مهربون شده؟
چرا فکر کردم من براش اهمیت دارم؟
ادما هیچ وقت عوض نمیشن درست مثل جانگ کوک

(( به چشمای درشتش نگاه کردم.
دستامون به هم قفل شده بود و صورتامون مقابل هم قرار گرفته بود.
دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود. مطمئن بودم تا الان مامان هزاربار گریه کرده بود .
تو این یک هفته ای که اینجا بودم خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
مطمئن بودم بابا بعد از اینکه متوجه شده من گُم شدم به اتاقِ موسیقیش رفته و گریه کرده.

به پسرک نگاه کردم.
چند باریکه ی نور که از پایینِ در به داخل اتاق هجوم اورده بود باعث شده بود بتونم کمی چهرش رو ببینم.

چشماش بی روح بود انگار خیلی وقته که مرده بود.

صدایِ هق هقام سکوتِ اتاق رو شکسته بود. دستای ضریفم درد میکرد و جثه ام کوچکترِ پسرِ روبه روم بود.
موهای مشکی و یا شایدم قهوه ایه کوتاهی داشت.
دستام رو کمی سمتِ بدنم اوردم تا دردش رو کمتر کنم و بازوی خشک شده ام رو تکون بدم اما پسر بچه ی روبه روم با اخم دستم رو کشید و گفت: تکونش نده دستم درد میگیره.

صداش هم مثلِ چشماش خشک و خشن بود.

ازش پرسیدم: اسمت چیه؟

خشک جواب داد: به تو ربطی نداره.

اشکام صورتم رو خیس کرده بود و چشمای خیره ی پسرک اذیتم میکرد. گه گاهی پوزخندی روی لباش میشست و بعد محو میشد.
گردنش رو خیلی تکون میداد و بعضی اوقات بلند بلند میخندید.
احساس کردم پسربچه ای که روبه روم نشسته بود مریض یا شایدم دیوونه بود.
حرکاتش درست شبیهِ دیوونه ها بود .
یک دقیقه میخندید و چند دقیقه به روبه رو زل میزد و بعضی اوقات صداهای نامفهوم از خودش درمی اورد.

درِ اتاق باز شد و مردی یک ظرف و لیوان رو تو اتاق هل داد و گفت: هی جیمین اینا رو بخور وگرنه تنبیه میشی.

و بعد از اتاق خارج شد.
داخلِ ظرف دو تا قرص  و کنارش یه لیوان آب وجود داشت.

از ترسِ تنبیه دستم رو به سمتِ قرصا برد و متقابلا دستِ جانگ کوک هم همراهم کشیده شد اما جانگ کوک سریع دوتا قرص رو تو دستش گرفت و گفت: احمق نیازی نیست بخوریش.

و بعد جفت قرص ها و جفت لیوان اب هارو خورد.
اینبار دهمین باری بود که جانگ کوک دوتا قرصِ توی ظرف رو خودش میخورد و من نمیزاشت من قرصا رو بخورم.

برای چندین دقیقه سرش رو پایین انداخت و هیچ صدایی نداد.
فکر کردم خوابیده پس برای اطمینان کمی سرم رو پایین اوردم و به صورتش که سمتِ زمین بود نگاه کردم ولی چشماش باز بود ولی تخمِ چشماش حرکت نمیکرد. لباش میلرزید ولی صدایی ازش خارج نمیشد و دستاش رو مشت کرد .

از حالتش هق هقام دوباره بلند شد.
سرش رو بالا اورد گفت: ساکت میشی یا باید دهنت رو بدوزم؟))

با صدای جانگ کوک از گذشته جدا شدم.

+جیمین چرا صورتت خیسه؟

پوزخندی زدم و گفت: آدما هیچ وقت عوض نمیشن.

از روی صندلی بلند شدم و گفتم: امشب میخوام تنها بخوابم.

و به سمت طبقه ی بالا رفتم.

----------------------

هِلو گایززززز😚

یه پارت مهم دیگه  که کلی نکته توش داشت😉
نظرتون درباره ی این پارت چیه؟؟؟🤗

خب خب

استارتِ نوشتن فیک بعدی رو زدم👏👏👏
از همین الان میگم خیلی خفنه😎
خیلییییییییی خفنههههههه😒

این اخرین نظرسنجیه کاپلِ اصلیه فیکِ بعدیه پس حتما نظرتون رو بگین.

سُپ

یا

نامجین

؟؟؟؟؟؟

Mafia's babyboy(Completed)Where stories live. Discover now