دوازدهم. قوانین

231 148 218
                                    

«میگم سرورم، همراهت نقشه داری؟»

حالا شونه به شونه‌ی حرکت می‌کردن و از خیابون نسبتا شلوغی می‌گذشتن. بعد از این که پسره تمام غذاها رو بلعید و کاسه‌ها رو تا ته خالی کرد، جونگ‌کوک مجبور شد پول همه‌‌ی اون غذاها رو پرداخت کنه. در حالی که با دستش توی هوا بوی آروق پسر رو پس می‌زد، کلافه دستور داد: «بسه دیگه، راه بیفتیم...» اما پسره همین که دید جونگ‌کوک از جا بلند شده و داره سکه‌های توی کیسه‌ش رو می‌شماره تا پول غذا رو بده، صاف نشست و ناباورانه گفت: «پس نوشیدنی چی میشه سرورم؟»

به این ترتیب فرمانروایی که حالا لباسی معمولی داشت و رشته‌ای بافته‌شده از چرم دور پیشونی بسته بود، ناچار شد یه کوزه شراب هم برای همراه پرخورش سفارش بده. خودش به چیزی لب نزد‌. فقط نشست و با قیافه‌ای درهم به صورت اون پسر نگاه کرد. موجود روبروش بویی از آداب نبرده بود، شراب رو مستقیم از کوزه سر می‌کشید و لب خیسش رو با پشت آستین پاک می‌کرد. درست مثل یه ولگرد عیاش!

جونگ‌کوک ناامیدانه سری تکون داد و با انگشتاش روی میز ضرب گرفت تا وقتی که دوباره صدای آروق پسر رو شنید و صورتش رو با بدبختی پوشوند: «بالاخره سیرمونی گرفتی؟»

رفتارش باعث خنده‌ی جیمین شد. کمی مست شده بود اما نه اون قدر که کنترلی روی خودش نداشته باشه. زندگی میون مردم خیلی از عاداتش رو عوض کرده بود‌‌. یکیش این که برای کامل مست شدن، باید بیشتر از چند کوزه می‌نوشید.

و حالا توی خیابون قدم می‌زدن‌. آفتاب پاییز نیمه‌گرم بود و مردم زیادی توی خیابون راه می‌رفتن‌. شهر مثل هر روز دیگه‌ای آروم به نظر می‌رسید‌.

جونگ‌کوک جواب داد: «نه اما مسیرو بلدم.»

نگاهی به موی مواج پسر انداخت: «دست از تغییر ظاهرت بردار. باید انرژیتو ذخیره کنی‌. کلبه‌ی جین وسط جنگله، باید از کوهستان بگذریم تا به اون جا برسیم. راهمون طولانیه.»

«موی واقعی من زاله، جلب توجه میکنه.»

«می‌تونی بپوشونیش.» ایستاد تا نگاهی به کلاه‌های بامبویی بندازه که چند قرفه اون طرف‌تر فروخته می‌شدن. صدای جیمین رو شنید: «کلاه نمی‌پوشم، خوشم نمیاد.» جیمین با بی‌قیدی چرخید و به تماشای بقیه‌ی لباس‌ها ایستاد.

«اما توی کوهستان غذای چندانی گیر نمیاد. کارت سخت میشه.»

«فعلا که انرژی دارم.» دستی به ژاکتی پشمی کشید: «هر وقت وضعیت قرمز شد، میذارم به شکل واقعیش دربیاد.»

دوباره راه افتاد: «حالا قراره چطوری برسیم اون جا؟»

«منظورت چیه؟ با اسب دیگه.»

دید که پسره چشماشو توی کاسه تابوند: «ناسلامتی تو رو یه بالدار و یه کنترل‌گر بزرگ کردن!»

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now