" منو ببخش برادر... به خاطر من توی این دردسر افتادی. میدونم که همیشه تلاش کردی ازم مراقبت کنی. متاسفم که هربار خرابکاری میکنم... "
تهیونگ در سکوت روی چهارپایهی چوبی نشسته بود و به جونگکوک گوش میداد. دستانش مشغول مرتب کردن کیسههای کوچیک و بزرگ دارو بودند.
" فقط میخواستم یه شانس برای نزدیک شدن به شاهزاده به دست بیارم اما تو رو هم درگیر کردم. اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاد..."
" آروم باش جونگکوک. " تهیونگ خونسردانه کارش رو میکرد و برخلاف جونگکوک هیچ اثری از اضطراب روی صورتش پیدا نبود.
با همون تن صدا، ادامه داد: " من قبول کردم وارد رقابت بشم. فقط از این راه میتونم ازت حفاظت کنم. "
جونگکوک تماشا کرد برادرش چطور محتویات کیسهی پارچهای رو بو کشید تا نوع داروی داخلش رو شناسایی کنه. برادرش حرف زد: " خودت رو سرزنش نکن. ملکه هر شرط دیگهای هم که میگذاشت، قبول میکردم. "
برخلاف چیزی که مردم از صورت خالی از احساس و تن صدای سرد تهیونگ برداشت میکردند، جونگکوک میدونست برادرش چطور آدمیه. گاهی احساس میکرد تنها شخصیه که میتونه حقیقتِ تهیونگ رو ببینه. ذاتِ اون پسر هیچ شباهتی به رفتار خشک و سکوتهای طولانی مدتش نداشت.
تهیونگ برادری بود که حاضر بود هر فداکاری رو برای عزیزانش انجام بده.
مردی پیر با قامت خمیده جلو اومد و تهیونگ به احترامش ایستاد. پیرمرد گفت دنبال کمی ادویهی سیاه میگرده. تهیونگ مشغول شد. بعد از اینکه کیسهای چند گِرمی رو به پیرمرد داد و دو سکه ازش گرفت، به روی صندلی برگشت.
" خوب به دور و برت نگاه کن جونگکوک. چی میبینی؟ "
جونگکوک به گفتهی برادرش سر بلند کرد و نگاهی دقیق به اطرافش انداخت. چند تا فروشنده عربده میزدند و تبلیغ میکردند. زنی بچهی گریونش رو به طرف خونه میکشوند و پسری موشی مرده رو از دم گرفته بود و توی هوا تاب میداد. کمی اون طرفتر، چند گدا با لباسهای پاره کنج دیوار نشسته بودند و نگاهشون پی مردم بود تا قدری بهشون کمک کنن.
" مردم... "
" اون گداها... من هرگز قبلا اون گداها رو این اطراف ندیدم. حتی بلد نیستن گدایی کنن. چند ساعته ساکت اونجا نشستن در حالی که کمی جلوتر، مردم بیشتری رفت و آمد میکنن و میتونن پول خوبی دربیارن. فکر میکنی چرا؟ "
مغزش رو به کار انداخت.
" برای پول اینجا نیستن. "
" درسته... تعدادشون باید بیشتر باشه. ملکه برای هر دومون بِپا گذاشته جونگکوک. "
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k876116.jpg)
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...