تهیونگ درست وسطِ اتاقِ خالی استاد نشسته بود و در سکوت به دور و برش نگاه میکرد. شانس باهاش یار نبود. پدرش قبل از برملا شدن رازهای توی سینهش کشته شده بود و تهیونگ حالا جز اون غریبهی سیاهپوش، هیچ امید دیگهای برای کشف گذشتهاش سراغ نداشت. هر بار که با شاهزاده روبرو میشد، شعلههای خشم قلب داغدارش رو میبلعیدن و تهیونگ عمدا خودش رو به خورد این گرمای سوزان میداد چون تنها و تنها راه برای مراقبت از جونگکوک و حفظ امنیتش در برابر تهدیدی مثل ملکه، آموزش به جیمین بود. اون زن نشون داد با گرفتن جونِ استاد، هیچ مانعی برای کشتن جونگکوک سر راهش نیست. نشون داد چنان قدرتمنده که میتونه زندگیِ تهیونگ رو کنترل کنه و مهرهها رو با انگشتهای خودش این طرف و اون طرف ببره.
ذهن تهیونگ به شبی پر کشید که یونگی به دیدار پدرش اومده بود. اون شب به خوبی فهمید مردِ پیری که سالها بزرگش کرده حامل رازهای مهمیه. اون قدر که ممکن بود به خاطر همین اسرار به قتل رسیده باشه. قاتل دانایی که تحت امر ملکه آدم میکشه و شاهزاده تنها میتونه صدا و حرکاتش رو احساس کنه. داستانی که شاهدش بود، هزاران لایهی مخفی و زیرین داشت و اون پسر نمیتونست تصمیم بگیره کنترلکنندهی تمام این قضایا چه کسی میتونه باشه.
با حرکاتی آروم، چشم بست تا برای آرامش استاد قدری دعا بخونه. خوندن دعا و فکر کردن به چهرهی پر از آرامش و پیرِ پدرش، کمی از طوفان و حیرانیِ درونش کم میکرد.
بعد از این که دعا رو به آخر رسوند، روی دو پا ایستاد و از اتاق بیرون اومد. گربهی ولگردی رو دید که پایین پلهها، روی پاهای عقبیش نشسته و نگاهش میکنه. تهیونگ نفسی بلند کشید و به سمتِ اون گربه، از پلههای سنگی پایین اومد. روی پله نشست و سرشرو نوازش کرد. این گربه به دلیل محبتهای جونگکوک گاهی سر و کلهش این جا پیدا میشد اما امروز جونگکوک نبود تا بازم مثل قبل واسش گوشت پرتاب کنه.
ناگهان تهیونگ فکری کرد. نگاهی به داروهای اون طرف انداخت. بویِ دارویی رو که توی دهانِ شاهزاده باقی مونده بود، هنوز به یاد داشت. اون لحظه که با شاهزاده رو در رو شد و نفسش رو بو کرد، توی ذهنش ترکیب دارویی رو حدس زد که نامجون به خُرد پسر میداد. تهیونگ مزایای اون چند گیاه رو به طور جدا میدونست اما از این که ترکیب کردن اونها با هم چه تاثیری میذاره، اطلاعات زیادی نداشت.
سمتِ گاریِ اون سمت حیاطش راه افتاد. خودش رو با درست کردن مقداری داروی مشابه سرگرم کرد. کیسهها رو باز و بسته کرد، برگهایی رو جدا کرد، زیر دو سنگِ سفت و سخت سایید و پودرشون کرد. در آخر کمی آبِ توی ظرف ریخت و پودر ترکیبشده رو توی آب هم زد. چند تیکه گوشت هم داخل آب انداخت تا همراه دارو بجوشه.
وقتی خم شد و ظرفِ گوشتهای سیاهشده رو نزدیکِ گربه گذاشت، حیوون اول شروع به بو کشیدن غذا کرد. اما اون قدرگرسنه بود، که تردیدش رو در مورد رنگ تیرهی غذا کنار گذاشت و گوشتها رو به دندون کشید. تهیونگ اون جا نشست و خوردنِ حیوون مقابلش رو در سکوت تماشا کرد. لای افکار خودش سیر میکرد که صدایی گفت:
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...