دهم. بال‌هایی بر روی طلا

1.3K 341 285
                                    

تهیونگ کل ظهر روز بعد رو نزدیکِ زندان قصر پرسه زد. چشمش به خروجی بود. نگهبان‌ها به چشم مزاحم سمجی نگاهش می‌کردند که قصد رفتن نداره.

تمامِ مدت فکرش پیش چیزایی بود که از ملکه شنیده بود. اون جملات مبهم و مرموزی که با لحن ملایم ملکه به یاد داشت، هر بار باعث ترسش‌‌ می‌شدند. قدرتِ ملکه همه جا ریشه کرده بود. می‌تونست هر طور که می‌خواد اوضاع رو کنترل کنه. آدم‌ها رو وادار به اطاعت کنه و به راحتی جونِ عزیزانشون رو گرو بگیره.

تهیونگ تنها با فکر کردن به این که وانمود کردن به شکست ممکنه بتونه خودش و برادرش رو از قصر دور‌ نگه داره، زندگیِ برادر کوچیک‌ترش رو به خطر انداخته بود.

نمی‌دونست چرا با این که به جونگ‌کوک راجع به ملکه و خطرناک بودنِ قدرت زیادش هشدار داده بود، خودش کسی بود که اشتباه کرد و برادرش رو به دردسر انداخت. تهیونگ تا عصر صبر کرد و توی ذهنش خودش رو بابت خطایی که ممکن بود به از دست دادن جونگ‌کوک ختم بشه، سرزنش‌ کرد.

" زودباش برادر، من منتظرم.‌ " ظرف کوفته‌ برنجی رو که از غذاخوریِ املیه خریده بود، کنارش‌ روی‌ زمین گذاشت. کوفته‌ها حالا دیگه سرد و بدمزه شده بودند.

تهیونگ به سنگِ سخت پشت سرش‌ تکیه کرد. نفس عمیقی کشید. نگاهش به طرف آسمون بالای سرش‌ رفت. یادِ اون شاهینِ سیاه افتاد. پس اون مال ملکه بود؛ زخم‌هاش بی دلیل تیر نکشیده بودند.

نزدیکِ عصر، در‌های بلند و چوبی با صدای قژقژی باز شدند. تهیونگ به محض‌ شنیدنش از جا پرید. جونگ‌کوک رو دید که خسته و آهسته قدم به بیرون گذاشت. هیچ لحظه‌ای رو تلف نکرد؛ بلافاصله روی دو پا بلند شد و به سمت برادرش قدم برداشت. سرعتِ قدم‌هاش به قدری زیاد بود که ناگهان شروع به دویدن کرد.

" منو ببخش‌ که همیشه به دردسر میندازمت تهیونگ‌. "

جوابی از تهیونگ خارج نشد. تنها دست روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و بدنش‌ رو به سمت خودش کشید. احساس کرد به آغوشِ برادرش احتیاح داره. آغوش محکم و گرمی که مطمئنش کنه جونگ‌کوک هیچ صدمه‌ای ندیده و کنارشه. عطرش رو به آرومی تنفس کرد. صدای جونگ‌کوک رو زیر گوشش‌ شنید: " از من رفع اتهام شد. بالاخره ثابت شد کشتنِ گردن‌یخی کارِ من نبوده. "

از آغوش تهیونگ خارج شد و مقابلش قرار گرفت. لمسِ برادر بزرگ‌ترش‌ رو روی‌شونه احساس می‌کرد. ادامه داد:

" دیشب افسرِ پرونده رو کشتن. قلبشو از سینه بیرون کشیدن؛ همون طور که گردن‌یخی کشته شده بود. به همه ثابت شد من قاتل نیستم. "

تهیونگ شونه‌ش رو فشرد. از این راه بهش اطمینان داد همه چیز تموم شده و حالا کسی‌ جونگ‌کوک رو گناهکار نمی‌دونه.

بازو روی شونه‌های جونگ‌کوک انداخت و وادارش‌کرد همراهش راه بیفته: " تو بی‌گناهی جونگ‌کوک. تو هیچ‌وقت آدم نمی‌کشی. "

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now