سی و هفتم. بال‌داران

837 297 102
                                    

شبِ سردی بود و خدمتکارها زیر لباس مخصوصشون، چند لایه لباس پوشیده بودن تا کم‌تر بلرزن. ماه گاهی از پشت‌ ابر‌ها رُخ نشون می‌داد اما لحظاتی بعد دوباره غیبش می‌زد و گم می‌شد. یکی از نگهبان‌ها مطالبی رو برای رئیسش توضیح می‌داد و با هر بازدمی که از لب‌هاش بیرون میومد، بخاری سفید توی هوا پرواز می‌کرد: " بعد از این که از تالار امپراتو برگشتن به اقامتگاهشون، دیگه خارج نشدن. به هیچ خدمتکاری هم اجازه‌ی ورود نمی‌دن. "

رئیس نگهبان‌ها که مردی قدبلند با چشم‌هایی ریز و دقیق بود، نگاهی به ساختمان و پنجره‌های اقامتگاه جیمین انداخت. شاهزاده همه‌ی درها رو بسته بود و در خاموشی فرو رفته بود. هیچ نور شمعی از داخل نمی‌تابید. انگار اون قدر خسته‌ی سفر بوده که بلافاصله خوابیده.

" به هر حال بانو دستور دادن تعداد محافظین ایشون بیشتر بشه و همگی چهارچشمی مراقبشون باشین. همه جا مستقر بشین. بالا و پایین پله‌ها، پشتِ ساختمون. شاهزاده به تازگی از مرگ پدرشون مطلع شدن. به پزشکشون خبر بده در طول شب آماده باشه. "

" اما قربان، پزشک کیم در حال حاضر توی قصر نیستن. برای انجام ماموریتی محرمانه از قصر خارج شدن. "

" خیله خب. پس سراغ پزشک دربار برو. "

" اطاعت. " سرباز تعظیمی کرد و شمشیرش رو کنار بدنش‌ نگه‌داشت. رئیس با قدم‌هایی شمرده از سربازش فاصله گرفت و محوطه‌ی سنگی رو پشت سر گذاشت.

برخلاف حدسی که نگهبان و رئیسش زده بودن، شاهزاده میون تاریکی کاملا بیدار نشسته بود و خیره‌ی در اتاقش شده بود. انگار منتظر ورود کسی بود، هر چند ساعت‌ها گذشته بود و کسی از اون در وارد عبور نکرده بود. کافی بود لحظه‌ای پلک روی هم بذاره تا ببینه نامجون چطور در رو هل می‌ده و با قدم‌هایی پر از آرامش و چال‌های گونه‌ش پا به اتاق می‌ذاره. شاهزاده حتی می‌تونست بشنوه نامجون چطور صداش می‌زنه و بهش صبح بخیر می‌گه.

قلبش به درد اومد. ملافه‌ی سفیدی رو که زیر دستش بود، با خشم و نفرت لای مشتش گرفت. سر چرخوند تا نگاهش به اون درِ لعنتی نیفته. انگار تازه داشت متوجه می‌شد از حالا بخشی بزرگی از زندگیش برای همیشه تغییر کرده. چیزی که اصلا منتظر نبود اتفاق بیفته. هر بار که کاسه‌ی دارو رو تا ته سر می‌کشید و طرف‌ خالی رو سمت نامجون می‌گرفت، پیش خودش خیال می‌کرد این مرد کَسیه که می‌تونه برای مدت خیلی زیادی کنار خودش داشته باشه. خیال می‌کرد اگه روزی بیاد و از قصر بیرونش کنن نامجون دنبالش میاد و تنهاش نمی‌ذاره. تصور خائن بودنِ اونی که نزدیک‌ترین آدمِ زندگیش بود، حتی در دورترین نقطه‌ی ذهنش هم نقش نبسته نبود!

" خائن! " جیمین تازه متوجه شد دندوناش چطور می‌لرزن و بهم می‌‌خورن.

" تهیونگ می‌گه همه چیز تقصیر منه. حتی این که تو خیانت کردی هم به من برمی‌گرده. تمامِ وقتایی که بهم امید می‌دادی این جوشونده‌ی لعنتیت حالمو خوب می‌کنه، می‌دونستی داری دروغ تحویلم می‌دی! چقدر حس احمق بودن دارم! لعنت به من! تمام مدت تو زیردستِ پدرم بودی! یه خائن که بهم لبخند می‌زد و لمسم می‌کرد... "

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیМесто, где живут истории. Откройте их для себя