دهم. خطر

249 147 156
                                    

خودش بود‌. موی کوتاه سفیدش رو پشت سر بسته بود. وقتی جونگ‌کوک هلش داد، دم‌اسبی ناچیز پشت سرش به طرفین تاب خورد و شرارتی مریض توی چشم‌هاش درخشید. با آستین پیراهن تیره‌ای که به تن داشت، رطوبت بزاق رو از اطراف لب‌هاش پاک کرد و به منظره‌ی جلوش خندید. چشم‌های عصبانی جونگ‌کوک اصلا اونو نمی‌ترسوند‌. نه تا وقتی می‌تونست به لب‌های متورم مرد نگاه کنه و یادش بیاد همین چند لحظه پیش چطور بهش حقه زده.

«نگو که ازش لذت نبردی! من یه بوسنده‌ی قهارم. برو از همه بپرس...»

جونگ‌کوک غرش خودش رو میون تاریکی شنید: «تو این جا چه غلطی می‌کنی؟»

حالا فهمید چرا متوجه ورودش نشده. اون پسر یه آکروبات‌باز حرفه‌ای بود. می‌تونست پاورچین و آهسته به هر جایی وارد بشه. مثل یه روح!

«اومدم امانتیمو پس بگیرم.» به حریری که حالا پشت پای جونگ‌کوک افتاده بود اشاره‌ای کرد و بعد با تمسخر پرسید: «ببینم، دلت برام تنگ شده بود؟»

جونگ‌کوک حریر رو با خشونت برداشت و میون انگشت‌های بلندش مچاله کرد. از این که اون پسر با حیله‌گری تونسته بود تا این حد بهش نزدیک بشه و زبونشو توی دهنش فرو کنه، عصبانی شده بود. شعله‌ی خشم توی صورتش زبونه می‌کشید.

حریر مچاله رو با شدت پرتاب کرد و پارچه درست توی صورت پسر فرود اومد: «سرورم، ادب و نذاکتت کجا رفته؟ خیر سرت امپراتور مملکتی!»

«بازم سعی کردی روحمو بیرون بکشی!» چشم‌های جونگ‌کوک برق خشم رو منعکس کرد: «دیگه حق نداری بهم نزدیک بشی. ابدا!»

جیمین با حوصله حریر رو توی دستش مرتب کرد، تا زد و بدون این که غرش جونگ‌کوک برای مهم باشه، راه افتاد و چند قدمی دور فضای اقامتگاه راه رفت. میون گردش کوتاهش دست توی ظرف میوه و توت خشک روی میز فرو کرد و مشتی برای خودش برداشت. برگ آلویی میون لب گرفت: «سرورم، با این پسره رابطه‌ت نزدیکه نه؟ داشتی متقابلا منو می‌بوسیدی. به نظر حتی باهاش خوابیدی...» پرید و باسنش رو روی میز گذاشت و چهارزانو روی چوب گردو نشست‌.

«به تو ربطی نداره.»

«امشب چه بدخلقی بابا!» بینیش رو چین داد و سر چرخوند تا در و دیوار اقامتگاه رو تماشا کنه. لبش با هر پیشروی چشمش، بیشتر کش میومد. انگار که از اون جا خوشش اومده بود: «نقاشی روی دیوار قشنگه. لک‌لک، شکوفه‌ی سیب، رودخانه. می‌دونستی این نگاره از یه شعر الهام گرفته شده؟»

برگ جدیدی به دهان گذاشت. جونگ‌کوک قدمی نزدیک‌تر رفت تا به نقاشی باشکوه روی دیوار نگاه کنه. زیر نارنجی شمع مقداری ناچیز ازش پیدا بود. پرسید: «تو از کجا می‌دونی؟»

دید که اکروبات‌باز چشمی توی حدقه چرخوند‌. امشب لباس‌هایی تیره به تن داشت و موی سپیدش به صورت دمی کوتاه پشت سرش تاب می‌خورد: «چون توی دنیای خودم این اتاق منه. تمام جزئیاتش رو می‌دونم.»

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now