هفتم. جدال

299 145 196
                                    

خیلی زود اطراف جونگ‌کوک رو تلنباری از جسد گرفت. پسر بعد از بلعیدن روح هر قربانی، با سرعتی برق‌آسا خودش رو به قربانیِ برهنه‌ی بعدی می‌رسوند و کارش رو در آنی می‌ساخت. قبل از این که جونگ‌کوک به خودش بجنبه، تعداد زیادی از مردم لب برکه افتاده بودن و رنگ از روشون رفته بود.

وقتی آخرین قربانی هم روی زمین افتاد، قاتل سفیدپوش از همون فاصله به جونگ‌کوک نگاه کرد. ظاهرا میل داشت قبل از نابود کردن آخرین شکار، خوب براندازش کنه: «سرورم؟ چرا هنوز لباس تنته؟ مگه نگفتی آماده‌ای؟»

حتی صداش هم با جیمین مو نمی‌زد. خودِ خودش بود. جز حیله‌گری و بدذاتی توی صورتش، سر تا پاش به جیمین می‌موند.

جونگ‌کوک خوب متوجه شد آکروبات‌باز داره به چی اشاره می‌کنه. منظورش از این جمله، زمزمه‌ای بود که امپراتور پیش از خواب آزاد کرده بود.

جونگ‌کوک فهمیده بود تنها علتی که خوردن اون سیب‌ها ثمر نداده، هماهنگ بودن محافظینشه. انگار شکارچی خبر داشت برنامه‌ی شکارش چیه و به همین دلیل بی‌حرکت مونده بود. بنابراین، جونگ‌کوک در اوج زیرکی، مقابل برادران چه وانمود کرد از این نقشه خسته شده. به این ترتیب فقط خودش بود که به تله کشیده شد. همون چیزی که آکروبات‌باز می‌خواست.

«با چیزی که از شهرت و هوش تو شنیدم، انتظار داشتم زودتر از اینا بفهمی چرا میوه‌ها روت جواب نمیده.» نگین اطراف چشم‌هاش برقی زد و لب برجسته‌ش به لبخندی تحقیرکننده باز شد.

حالا فقط اون دو نفر باقی مونده بودن‌ و آب برکه‌ای که از شدت سیاهی به چاله‌ی قیر می‌موند همراه با جسدهایی برهنه؛ این جا و اون جا.

«چرا داری مردم منو می‌کشی؟»

پسر قدم‌هایی به جلو برداشت. مرمر سینه‌ش پیدا بود و جامه‌ی حریرش با بی‌خاصیتی تمام پشت شونه رها شده بود. باد به موی زالش زد و همین که بلندشون کرد، جونگ‌کوک نفس کم آورد‌. این شباهت کشنده داشت مغزش رو می‌سوزوند.

«چون باید برگردم خونه.»

قدمی جلو اومد: «و تو هیچ راهی جز این برام نذاشتی. همه‌ی اینا تقصیر توئه.»

«از چی حرف می‌زنی؟ اصلا تو کی هستی؟» دیگه طاقتی برای فرامانروا نمونده بود‌.

«واضح نیست؟» پسر کوتاه خندید: «به صورتم نگاه کن. منو نمی‌شناسی؟»

«هیونگ من سه ساله مرده. امکان نداره زنده باشه.»

«آه! چه احمقی هستی!» سری تکون داد: «هنوز نمی‌دونی که توی این دنیا هر چیزی ممکنه؟»

جونگ‌کوک نپذیرفت. سری به طرفین تکون داد: «تو هیونگ من نیستی!»

«پس چرا گیج و دودل نگاهم می‌کنی؟» آکروبات باز قدم به قدم جلو میومد‌‌. صورتش واضح و واضح‌تر میشد.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now