جونگکوک دستش رو توی هوا تا مقابل صورتش بالا برد. با چرخوندن دستش به عقب و جلو، نگاهی به دستکشهای مچی جدیدش انداخت که همین چند ثانیه پیش در ازای پنج سکه از اون پیرزن بداخلاق خریده بود. چند بار دستش رو مشت کرد و دوباره باز کرد تا از راحت بودن دستش توی اون دستکشها خاطرجمع بشه. چرم سیاه و براق تنها تا بند اول انگشتانش رو پوشونده بود و نوک انگشتانش از دستکش بیرون اومده بودند.
لبخندی رضایتبخش روی لبهای پسر جا خوش کرد. جنس دستکشهای جدیدش نرم و فوقالعاده بود. مدتها بود دلش میخواست جفت تازهای بخره تا وقتی تمرینِ مشتزدن میکنه، استخوان دستش آسیب نبینه.
در واقع جونگکوک پول کافی برای خریدن دستکش نداشت. چند روز قبل، وقتی به خونه رسیده بود و تهیونگ رو مشغول مرتبکردن کیسههای دارو توی حیاط پیدا کرده بود، ازش درخواست کمی دارو برای زخم دستش کرد.
بعدا که جونگکوک چیزی برای خوردن پیدا کرد و مشغول ساکت کردن معدهی پر سر و صداش شد، تهیونگ نزدیک اومد و در سکوت، دستش رو گرفت تا بررسیش کنه. اون جا بود که متوجه پارگی دستکشهای جونگکوک شد و ازش پرسید چرا هنوز یه جفت دستکش جدید نخریده.
جونگکوک خوشش نمیاومد مستقیما در مورد نداشتن پول کافی چیزی بگه، پس دستش رو با خنده از انگشتان دلواپس تهیونگ بیرون کشید و جواب داد: " چیزی نیست، چند تا زخم جزئی که این حرفا رو نداره برادر. "
" کجای این زخما جزئیه؟ من میرم برات کمی دارو درست کنم. غذات که تموم شد، بیا داخل اتاق. فهمیدی؟ "
جونگکوک سری تکون داد و مقداری تعظیم کرد تا قدردانیش رو نشون بده. درسته که بیرون از خونه در مقابل قلدرهای شهر و کسانی که مردم بیچاره رو کتک میزدن اصلا ادب و وقاری از خودش نشون نمیداد اما همین که در مقابل برادر بزرگترش تهیونگ، یا استاد پیر که حکم پدرش رو داشت، قرار میگرفت ناگهان کاملا تغییر میکرد.
صبح روز بعد، مقداری سکه زیر بالشش پیدا کرد و شک نداشت کار تهیونگه. برادرش کسی بود که از کوتاهترین جملهها و خلاصهترین اشارات، مشکلش رو متوجه میشد. کافی بود نگاهی به صورت جونگکوک بندازه تا بفهمه چی باعث ناراحتیش شده.
همچنان که از بازار میگذشت و میرفت، چیزی چشمش رو گرفت. عدهای از مردم، جایی نزدیک دیوار جمع شده بودند و راجع به اعلانیهای روی دیوار با صدای بلند بحث میکردند.
جونگکوک ایستاد.
چند لحظه صبرکرد تا از روی حرفهاشون حدس بزنه موضوع اعلانیه چیه. چند بار اسم ملکه و شاهزاده رو از بین کلماتشون شنید و اخمش بیشتر شد. کافی بود خبری راجع به شاهزاده توی شهر بپیچه تا توجه جونگکوک کاملا بهش جلب بشه.
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...