سی و چهارم. ارواح

842 294 123
                                    

" گوش کن جونگ‌کوک، من حواسشونو پرت می‌کنم. تو باید بری چند تا اسب‌ پیدا کنی. تعدادشون بالاست. ممکن نیست بتونیم دوتایی از پسشون بربیایم. از تنه‌ی درختا استفاده کن تا توجه کمتری بهت جلب بشه. "

جونگ‌کوک با تنِ دردمندش و خونی که ورودیِ بینیش‌ رو سرخ کرده بود، طناب‌های تهیونگ رو با چاقوی نامجون پاره می‌کرد و همزمان گوش به برادرش سپرده بود. سری تکون داد تا نشون بده می‌دونه باید چی ‌کار کنه.

" حالا برو. "

جونگ‌کوک چاقوی دستی‌ رو به برادرش سپرد. قبل از این که لحظه‌ی بیشتری‌ تلف بشه، به سمت درختی خزید و پشتش مخفی شد. همون بین، کمی سرک کشید تا وضعیت جیمین رو ببینه. دید که نامجون هنوز شمشیر رو روی گردنِ سفیدِ پسر نگه داشته و نگاهِ مشتاق تمام سربازها، نمایشش رو دنبال می‌کنن. نتونست تحمل کنه. مشتش رو از روی نفرت بست و فشرد: " لعنتی! "

باید عجله می‌کرد. تهیونگ بهش فهمونده بود وضعیت شاهزاده رو به اون بسپاره و تنها دنبالِ کاری بره که اون خواسته. به این ترتیب جونگ‌کوک چاره‌ای جز برداشتن نگاهش از جیمینِ لرزون و وحشت‌زده‌ی اون طرفِ دره نداشت. بدنش هنوز درد می‌کرد. نامجون بی‌وقفه بهش لگد زده بود. زخمیش کرده بود. اما حالا و این لحظه، جونگ‌کوک باید با تحملِ این درد، به دنبالِ اسب از بین سربازها می‌گریخت. کارِ راحتی نبود. به هیچ وجه. اما همین که صورتِ جیمین توی سرش‌ نقش‌ می‌بست، قدرتی از ناکجا پیدا می‌شد و رگ‌هاش رو پُر می‌کرد. جونگ‌کوک با خودش زمزمه کرد: " زودباش پسر!‌ "

دل و جرئتش رو جمع کرد. دو پاش رو به راه انداخت و دنبالِ چیزی رفت که تهیونگ خواسته بود. می‌دونست برادرش حساب‌شده‌تر از اون تصمیم می‌گیره.

تهیونگ چاقو‌ رو پشت سرش مخفی کرده بود. طناب‌ها رو پس‌ نزده بود. با تظاهر به اسیر بودن، اون جا نشست و با نگاهِ تیزبینش وضعیت تمامِ سربازها رو از نظر گذروند. نزدیک‌ترین سرباز، دست به کمر غرقِ تماشای جیمین و نامجون بود. هیچ دقتی به پشت سر نداشت و همین باعث شد تهیونگ تصمیم به شکارِ اون مرد بگیره.

در آنی پشت سرش جست زد و چاقوی‌ تیزش‌ رو، قبل از این که فرصتی برای قربانی فراهم بشه، روی گردنش کشید و رگش رو پاره کرد. صدایی از مرد خارج نشد چون تهیونگ دست دومش‌ رو روی لبش می‌فشرد. همین که زانوهاش خم شدن، تهیونگ رهاش کرد و تنِ در حال خونریزیش روی زمین افتاد. چیزی که برای تهیونگ مهم بود، سلاح‌های اون سرباز بودن؛ پس‌ بلافاصله شمشیرش رو دزدید و کوله و کمان تیراندازیش رو به دوش انداخت.

پشتِ درختی پنهان شد. شاهزاده رو دید که بندِ انگشتانش التماس‌کنان از بازوی حلقه‌شده‌ی نامجون به دور سینه‌ش معلق شدن. شدت نفس زدنش به قدری بالا بود که تهیونگ از همین فاصله هم می‌تونست ببینه قفسه‌ی سینه‌ش چطور در اسارتِ نامجون بالا و پایین می‌ره.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz