" تهیونگ! " کسی فریاد زد.
جیمین نتونست بفهمه صدای چه کسی رو شنیده. پلکهاش حالا روی هم افتاده بودن و صورتش کبود شده بود. تهیونگ همچنان گلوش رو میفشرد تا خفهش کنه.
" مربیِ شاهزاده رو دستگیر کنین! " ملکه قاطعانه دستور داد و چند سرباز جلو دویدن. حالا که اون زن این جا بود، تهیونگ عقب کشید و اجازه داد سربازها مچ دستهاش رو اسیر کنن و به کمرش بچسبونن. به محض این که دستش از روی گلوی جیمین برداشته شد، زانوهای شاهزاده خم شدن و روی زمین افتاد. هجومِ هوا باعث شد سرفههای شدید از دهانِ بازش بیرون بیان و پلکهای خیسش رو با حالتی دردناک روی هم فشار بده.
" معلوم هست داری چی کار میکنی؟ من تو رو انتخاب کردم که شاهزاده رو آموزش بدی! "
تهیونگ پاسخی در برابر ملکهی عصبی نداشت. تنها سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. شک نداشت اون زن میدونه چرا به این کار دست زده. خودش بود که تمامِ شب کنار بستر تهیونگ نشست و قصهی تولدش رو تعریف کرد. بهش گفته بود خشمی که نسبت به شاهزاده حس میکنه بیدلیل نیست؛ این حس نتیجهی ظلمیه که جدِ اون پسر در حق خودشون و خاندانشون کرده بود.
" شاهزاده... " سمتِ جیمین حرکت کرد و مقابلش روی سنگِ سرد زانو زد. نوکِ بینی پسر سرخ شده بود و به تندی نفس میکشید. همین که ملکه خواست دستش رو جلو ببره جیمین، سر چرخوند و با صدایی خشدار، جواب داد: " حالم خوبه بانو. "
و بعد چند بار پلک زد تا اشکهاش ناپدید بشن. اصلا نمیخواست ملکه چیزی از چشمهای خیسش ببینه.
" متاسفم شاهزاده. من این پسرو مجازات میکنم! "
جیمین حتی نگاهش رو بالا نیاورد تا چشمهای ملکه یا صورت تهیونگ رو ببینه، تنها سری به نشونهی مخالفت تکون داد: " نه، نیازی نیست. داشتیم تمرین میکردیم! "
سعی کرد از روی زمین بلند بشه اما توانی توی دستهاش حس نمیکرد. ملکه با اشارهای کوتاه به محافظش علامت داد تا جلو بیاد و به جیمین کمک کنه روی پاهاش بایسته.
" شما مطمئنین حالتون خوبه؟ " ملکه با نگرانی منتظر بود چیزی از جیمین بشنوه و اون پسر با حالتی عجول و دستپاچه گفت: " خوبم، میخوام به خوابگاهم برگردم. "
ملکه نگاهی ملامتبار سمتِ تهیونگ پرتاب کرد. با این همه دوباره جیمین رو مخاطب قرار داد: " خیله خب... شما دو نفر، شاهزاده رو تا اقامتگاهشون همراهی کنید. "
" اطاعت بانو! "
جیمین لحظهی بیشتری اون جا نموند. بین دو محافظ حرکت کرد و با گلوی دردناک، از میدونِ سنگیِ مبارزه خارج شد. تا وقتی از دید بیرون بره، ملکه ایستاد و رفتنش رو تماشا کرد: " احمق! "
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k876116.jpg)
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...