سی و نهم. برگِ برنده‌ی ما

906 300 258
                                    

" تهیونگ!‌ " کسی فریاد زد.

جیمین نتونست بفهمه صدای چه کسی رو شنیده. پلک‌هاش حالا روی هم افتاده بودن و صورتش کبود شده بود. تهیونگ همچنان گلوش رو می‌فشرد تا خفه‌ش کنه.

" مربیِ شاهزاده رو دستگیر کنین! " ملکه قاطعانه دستور داد و چند سرباز جلو دویدن. حالا که اون زن این جا بود، تهیونگ عقب کشید و اجازه داد سربازها مچ دست‌هاش رو اسیر کنن و به کمرش بچسبونن. به محض این که دستش از روی‌ گلوی‌ جیمین برداشته شد، زانوهای شاهزاده خم شدن و روی‌ زمین افتاد. هجومِ هوا باعث شد سرفه‌های شدید از دهانِ بازش بیرون بیان و پلک‌های خیسش رو با حالتی دردناک روی هم فشار بده.

" معلوم هست داری چی کار می‌کنی؟ من تو رو انتخاب کردم که شاهزاده رو آموزش بدی! "

تهیونگ پاسخی در برابر ملکه‌ی عصبی نداشت. تنها سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. شک نداشت اون زن می‌دونه چرا به این کار دست زده. خودش بود که تمامِ شب کنار بستر تهیونگ نشست و قصه‌ی تولدش رو تعریف کرد. بهش‌ گفته بود خشمی که نسبت به شاهزاده حس‌ می‌کنه بی‌دلیل نیست؛ این حس نتیجه‌ی ظلمیه که جدِ اون پسر در حق خودشون و خاندانشون کرده بود.

" شاهزاده... " سمتِ جیمین حرکت کرد و مقابلش روی سنگِ سرد زانو زد. نوکِ بینی پسر سرخ شده بود و به تندی نفس‌ می‌کشید. همین که ملکه خواست دستش رو جلو ببره جیمین، سر چرخوند و با صدایی خشدار، جواب داد: " حالم خوبه بانو.‌ "

و بعد چند بار پلک زد تا اشک‌هاش ناپدید بشن. اصلا نمی‌خواست ملکه چیزی از چشم‌های خیسش ببینه.

" متاسفم شاهزاده. من این پسرو مجازات می‌کنم! "

جیمین حتی نگاهش رو بالا نیاورد تا چشم‌های ملکه یا صورت تهیونگ رو ببینه، تنها سری‌ به نشونه‌ی مخالفت تکون داد: " نه، نیازی‌ نیست. داشتیم تمرین می‌کردیم!‌ "

سعی کرد از روی زمین بلند بشه اما توانی توی دست‌هاش حس نمی‌کرد. ملکه با اشاره‌ای کوتاه به محافظش علامت داد تا جلو بیاد و به جیمین کمک کنه روی پاهاش بایسته.

" شما مطمئنین حالتون خوبه؟ " ملکه با نگرانی منتظر بود چیزی از جیمین بشنوه و اون پسر با حالتی عجول و دستپاچه گفت: " خوبم، می‌خوام به خوابگاهم برگردم. "

ملکه نگاهی ملامت‌بار سمتِ تهیونگ پرتاب کرد. با این همه دوباره جیمین رو مخاطب قرار داد: " خیله خب... شما دو نفر، شاهزاده رو تا اقامتگاهشون همراهی کنید.‌ "

" اطاعت بانو! "

جیمین لحظه‌ی بیشتری اون جا نموند. بین دو محافظ حرکت کرد و با گلوی دردناک، از میدونِ سنگیِ مبارزه خارج شد. تا وقتی از دید بیرون بره، ملکه ایستاد و رفتنش رو تماشا‌ کرد: " احمق! "

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now