یازدهم. بی‌نذاکت

264 146 166
                                    

استقبالتون از پارت قبلی به قدری پرشور و انرژی بود که تصمیم گرفتم آپ دوم رو هم توی این هفته داشته باشیم. لذت ببرید:
.
.
.

چند ساعتی بود که جونگ‌کوک توی غذاخوری منتظر نشسته بود. در حال حاضر لباس مجلل امپراتوریش رو به تن نداشت‌. هیچ خزی دور گردنش نبود و به جای سربندی با یک تکه یاقوت قرمز در مرکز، بافت باریکی از چند نوار ظریفِ چرم دور پیشوونیش بسته بود‌. کمی از شیر گرمی رو که خدمتکار غذاخوری براش آورده بود، مزه کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. گروهی سرباز پشت سرش در حال نوشیدن بودن‌. زنی میز جلوییش رو دستمال می‌کشید و چند لک روغن روی پیشبندش به چشم می‌خورد. کمی اون طرف‌تر یه مرد به تنهایی نون ریز می‌کرد تا با سوپش بخوره‌. بوی سوپ گوشتش تا بینی جونگ‌کوک می‌رسید‌.

بعد از این که مسئولیت قصر رو به چه‌مون و چه‌پیون سپرد، با مشاورینش در مورد غیبت موقتش صحبت کرد و مقداری از اسناد رو مهر زد تا در نبودش مشکل بزرگی پیش نیاد. مهرش رو به چه‌مون امانت داد و چه‌سون رو بدرقه کرد. بهش گفت هر طور شده تهیونگ رو پیدا کنه و در مورد مسائل اخیر باهاش حرف بزنه. وضعیت هیونگ نامشخص بود‌. کسی نمی‌دونست به شرق رفته یا غرب. کبوترهای نامه‌رسان با دست خالی می‌رفتن و میومدن و هیچ قلمرویی از محافظ بزرگ خبر نداشت.

جونگ‌کوک کلافه به خورشیدی نگاه کرد که حالا وسط آسمون می‌درخشید و ایوون غذاخوری رو گرم می‌کرد. ظهر از راه رسیده بود اما هنوز اون پسره به محل قرار نرسیده بود‌.

اون شب قبل از این که از پنجره‌ی جونگ‌کوک خودش رو پایین بندازه، روی انحنای دایره نشست و جلوی قاب شب قرار گرفت. رو به امپراتور گفت: «پنج روز دیگه حرکت می‌کنیم. صبح زود توی غذاخوری مرکز شهر منتظرم باش.» و بعد مثل صفحه‌ای سبک از کاغذ خودش رو عقب انداخت. زمانی که جونگ‌کوک با یک دنیا وحشت توی صورتش از لب پنجره آویزون شد تا وضعیت پسر رو بررسی کنه، دیده بود که ندیمه‌ای با پوشش یاسی از اون حوالی می‌گذره‌. سبدی از گل‌های زنبق به دست داشت. سر به عقب چرخوند، به جونگ‌کوک چشمکی کوتاه زد و بعد با عجله قدم برداشت. نیروی تغییر قیافه کمکش می‌کرد بی هیچ دردسری به قصر رفت و آمد کنه. به راحتی از جلوی سربازها رد میشد و کسی حتی حدس‌ نمی‌زد یه غریبه‌ی خطرناک داره توی قصر می‌پلکه. این باعث شد جونگ‌کوک اخم کنه. خدا می‌دونست قبلا چند بار دیگه تونسته با تغییر قیافه وارد قصر بشه.

«آهای!» صدایی بلند نزدیک گوشش شنید. از اون جایی که غرق فکر توی سرش بود، با این صدای ناگهانی از جا پرید و سر چرخوند. دید که پسر با خستگی جلوش روی استوانه‌ی چوبی نشست و آهی خسته سر داد: «گشنمه!»

جونگ‌کوک با یک نگاه دستش رو خوند. عرق ریز روی پیشونیش و نفس‌زدن ریزش: «این اطراف می‌پلکیدی نه؟ می‌خواستی مطمئن بشی برات تله نذاشته باشم؟ برای همین دیر کردی.»

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now