😈°Karma Is a Bitch°😈

De SilverBunny6104

433K 81.1K 14.8K

بکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های... Mais

🌸Author note🌸
😈 •S 1: Chapter 1•😈
😈 •S 1: Chapter 2•😈
😈 •S 1: Chapter 3•😈
😈 •S 1: Chapter 4•😈
😈 •S 1: Chapter 5•😈
😈 •S 1: Chapter 6•😈
😈 •S 1: Chapter 7•😈
😈 •S 1: Chapter 8•😈
😈 •S 1: Chapter 9•😈
😈 •S 1: Chapter 10•😈
😈 •S 1: Chapter 11•😈
😈 •S 1: Chapter 12•😈
😈 •S 1: Chapter 13•😈
😈 •S 1: Chapter 14•😈
😈 •S 1: Chapter 15•😈
😈End of First season😈
❣️××توجه ××❣️
♻️ •S 2: Chapter 1•♻️
♻️ •S 2: Chapter 2•♻️
♻️ •S 2: Chapter 3•♻️
♻️ •S 2: Chapter 4•♻️
♻️ •S 2: Chapter 5•♻️
♻️ •S 2: Chapter 6•♻️
♻️ •S 2: Chapter 7•♻️
♻️ •S 2: Chapter 8•♻️
♻️ •S 2: Chapter 9•♻️
♻️ •S 2: Chapter 10•♻️
♻️ •S 2: Chapter 11•♻️
♻️ •S 2: Chapter 12•♻️
♻️ •S 2: Chapter 13•♻️
♻️ •S 2: Chapter 14•♻️
♻️ •S 2: Chapter 15•♻️
♻️ •S 2: Chapter 16•♻️
♻️ •S 2: Chapter 17•♻️
♻️ •S 2: Chapter 18•♻️
♻️ •S 2: Chapter 19•♻️
♻️ •S 2: Chapter 20•♻️
♻️ •S 2: Chapter 21•♻️
♻️ •S 2: Chapter 22•♻️
♻️ •S 2: Chapter 23•♻️
♻️ •S 2: Chapter 24•♻️
♻️ •S 2: Chapter 25•♻️
♻️ •S 2: Chapter 26•♻️
♻️ •S 2: Chapter 27•♻️
♻️ •S 2: Chapter 28•♻️
♻️ •S 2: Chapter 29•♻️
♻️ •S 2: Chapter 30•♻️
♻️ •S 2: Chapter 31•♻️
♻️ •S 2: Chapter 32•♻️
♻️ •S 2: Chapter 33•♻️
♻️ •S 2: Chapter 34•♻️
♻️ •S 2: Chapter 35•♻️
♻️ •S 2: Chapter 36•♻️
♻️ •S 2: Chapter 37•♻️
♻️ •S 2: Chapter 38•♻️
♻️ •S 2: Chapter 40•♻️
♻️ •S 2: Chapter 41•♻️
♻️ •S 2: Chapter 42•♻️
♻️ •S 2: Chapter 43•♻️
♻️ •S 2: Chapter 44•♻️
♻️ •S 2: Chapter 45•♻️
♻️ •S 2: Chapter 46•♻️
♻️ •S 2: Chapter 47•♻️
♻️ •S 2: Chapter 48•♻️
♻️ •S 2: Chapter 49•♻️
♻️ •S 2: Chapter 50•♻️
♻️ •S 2: Chapter 51•♻️
♻️ •S 2: Chapter 52•♻️
♻️ •S 2: Chapter 53•♻️
♻️ •S 2: Chapter 54•♻️
♻️ •S 2: Chapter 55•♻️
♻️ •S 2: Chapter 56•♻️
♻️ •S 2: Chapter 57•♻️
♻️ •S 2: Chapter 58•♻️
♻️ •S 2: Chapter 59•♻️
♻️ •S 2: Chapter 60•♻️
♻️ •S 2: Chapter 61•♻️
♻️ •S 2: Chapter 62•♻️
♻️ •S 2: Chapter 63•♻️
♻️ •S 2: Chapter 64•♻️
♻️ •S 2: Chapter 65•♻️
♻️ •S 2: Chapter 66•♻️
♻️ •S 2: Chapter 67•♻️
♻️ •Final Chaper•♻️
🍕مصاحبه با کاراکترها 🍕

♻️ •S 2: Chapter 39•♻️

4K 874 85
De SilverBunny6104

-اوکی اروم باش.. اروم باش... هیچی نشده...تو از پسش برمیای... نفس های عمیق بکش... اها... اها... یکی دیگه...

مهم نبود که تقریبا ده دقیقه اس که داره سعی میکنه خودش رو با اراجیفی از این قبیل اروم کنه و مانع سکته قلبی و مرگ زودهنگام خودش بشه, مهم این بود که هر چقدر تلاش میکرد نتیجه نمیگرفت و فقط تپش قلبش شدیدتر میشد.

دیشب وقتی خسته با مهری که از ترسش توی کیف کمریش زیر بلیزش جاش داده بود برگشته بود خونه اونقدر داغون بود که نتونه فکر کنه و فقط روی تخت از حال بره اما حالا صبح شده بود... مهر لعنتی روی میز مطالعه کوچیک اتاقش داشت بهش دهن کجی میکرد و بکهیون فقط و فقط میتونست به روش های بی درد برای مردن ناگهانی فکر کنه چون اگه خودش نمیمرد یا به دست حکومت چین و وزیرش که حالا مطمئنا میخواست دیکش رو توی تمام سوراخ های معصوم بدن بکهیون فرو کنه کشته میشد یا به دست چانیولی که حالا دیگه صد درصد به هوش اومده بود و داشت به اینکه چطوری به صلیب بکشتش فکر میکرد.

-وای لعنت به من... لعنت به من...

درمونده لبه تخت نشست و طوری چنگ کشید لای موهاش که حس کرد نصفشون کنده شدن و بین مشت هاش موندن و بعد سرش رو کوبید روی زانوش و دوباره نفس عمیق کشید.

قسمت مسخره ماجرا این بود که واکنش چانیول حتی از گیر افتادن هم بیشتر براش ترسناک بود... نمیدونست حد اخر نفرت چیه اما مطمئن بود چانیول قبلا اون حد رو نسبت بهش رد کرده و حالا قرار بود چی بشه؟ یعنی طوری ازش متنفر میشد که دیگه حاضر نبود هیچوقت باهاش هم صحبت شه؟ شایدم در حدی متنفر میشد که میکشتش...نهایت متنفر بودن از یکی تو گور کردنش بود دیگه نه؟

با فکر اینکه توسط چانیول کشته بشه بی اراده یه هین زوزه مانند از گلوش بیرون پرید و تقریبا از روی تخت شوت شد زمین تا بتونه گوشیش رو از روی میز برداره.

همینطور که ناخونهاش رو جوری که انگار خوشمزه ترین غذای عالمن با جون و دل میخورد مشغول متر کردن اتاقش و گوش دادن به صدای بوق توی گوشش شد تا اینکه صدای خوابالوی سهون توی خط پیچید.

-به نفعته که موضوع مهمی باشه لعنتی...

بکهیون یه نفس عمیق دیگه کشید و دوباره لبه تخت وا رفت.

-بگو که کمکم میکنی...

با لحن وارفته ای گفت و چند لحظه طول کشید تا صدای گرفته سهون دوباره به گوشش برسه.

-چی میگی...چه کمکی...

بکهیون همینطور که داشت با یه جدیت عجیب دونه دونه و البته رندوم وار موهاش رو میکند به حرف اومد.

-مهر تخمی رو از چان دزدیدم...دارم میشاشم به خودم...

بعد این جمله یه سکوت خیلی رو اعصاب تا وقتی که سهون از هنگ بودن خواب صبحگاهیش و جمله لعنت شده ای که شنیده بود دراومد, بینشون رو گرفت.

-فاک بک... فاک... چطوری... وای لعنتی... چانیول طوری به فاکت میده که تا عمر داری یادت نره... چرا انقدر احمقی اخه...

بکهیون خنده خشکی کرد و دستش رو روی پلکهای پف کرده خودش کشید.

-اینارو خودم میدونم اشغال... بگو چیکار کنم...بعد اینکه فهمیدیم باید چه غلطی کنیم و از شر این وامونده راحت شدیم اون وقت میذارم به فاکم بده...

گفت و خودش رو روی تخت ولو کرد و اجازه داد سهون چند لحظه برای فکر کردن ساکت شه.

-چطوری کش رفتیش؟

بکهیون یه هوف خسته کشید.

-بیهوشش کردم... خودمم نصف روحم رو جا گذاشتم اومدم... میگی یا نه؟

درمونده ناله کرد. واقعا امیدوار بود سهون دست از سوال جواب کردنش برداره اما بعید بود و درست هم حدس زده بود.

-یعنی چی بیهوشش کردی؟ مگه جوکه یا فیلم جناییه؟ چیکار کردی؟

بکهیون دندون هاش رو روی هم فشار داد و یه نفس عمیق کشید. سهون حق داشت که بخواد سر از قضیه دربیاره و با وجود اینکه اصلا تو مود جواب دادن بهش نبود اما به حرف اومد.

-توی سوجو یه مقداری قرص خواب حل کرده بودم دادم به خوردش...بعد... بعد بیهوش شد... همین...

معذب با حذف کردن کلی جزییات گفت و مسلما اخمی که روی پیشونی سهون با حرفش اومد رو از اینور خط ندید.

-امیدوارم همینی باشه که تو میگی...

سهون با لحن جدی و خشکی گفت و ابروهای بکهیون بالا پریدن.

-یعنی چی همینی باشه که من میگم؟ همینه دیگه! مشخصه!

تقریبا با حرص و البته نگرانی جدیدی که یهو بهش هجوم اورده بود داد زد و سهون فقط یه "اوکی." بی حس قبل یه سکوت کوتاه دوباره گفت.

-مهر رو بده من... خودم یه فکری میکنم...

بکهیون شوکه از جا پرید و روی تختش نشست. حتی فکر خلاص شدن از شر اون لعنتی روی میزش باعث میشد بتونه بهتر نفس بکشه اما نمیخواست دردسر رو به سمت دوستش پاس بده و خودش جاخالی بده.

-نه هون... منظورم همچین چیزی نبود.. فقط خواستم هم فکری کنیم...

اروم لب زد و صدای نفس حرصی ای که سهون توی گوشی کشید لبهاش رو اویزونتر کرد. از اینکه همیشه باید برای کمک گرفتن توی چیزهای مختلف سهون رو تو دردسر مینداخت متنفر بود.

-فقط خفه شو و به حرفم گوش کن بیون! اونجا هتل بابای منه... از وقتی اون لعنتی گم شده همه کارکنا کلی دردسر کشیدن... میخوام هرچه زودتر این قائله ختم شه...بدش من و بذار خودم یه فکری بکنم... جز این هیچ راهی نیست!

لبهای بکهیون چند لحظه خط شدن و بعد یه "باشه."ضعیف گفت. باور کردنی نبود اما حس میکرد از شدت شرمندگی میخواد زیر گریه بزنه و این برای بکهیونی که فحش دادن به سهون یکی از روتین های روزانه زندگیش بود و بدون اینکار حس میکرد روزش ناتموم مونده واقعا عجیب بود.

-متاسفم...

یا لبهای اویزون بعد یه مکث کوتاه گفت و صدای خنده خشدار سهون توی گوشی پخش شد.

-نه نیستی توله سگ... تو الان فقط خوشحالی که شر اون مهر لعنتی از سرت کم شده و میتونی دوباره دنیا رو به کونت بگیری...

بکهیون بی جون خندید و دستی به چشم هاش کشید.

-نمیتونم با همچین چیزی مخالفت کنم اما واقعا تا یه حدی شرمنده ام اما هنوز یادم نرفته چه دیک هد بی شرفی هستی پس شرمندگیم رو زیاد کشش نمیدم... بهرحال من با دادن لوهان بهت طوری لطف در حقت کردم که تا اخر عمر تخمیت بهم مدیونی!

سهون یه پیف صدادار در جوابش کرد.

-چرا جوری حرف میزنی که انگار خودت زاییدیش و بعد نه ماه شیر دادن بهش و یه عمر بزرگ کردنش داری میندازیش تو بغل من!؟

بکهیون چشم هاش رو چرخوند و دوباره روی تختش ولو شد.

-تو یه همچین چیزی فرض کن...هندل کردن اون بچه وقتی شکست عشقی خورده از شیر دادن به هفت هشت تا توله گرگ هم سختتره...من خوشگلش کردم و تحویل توی هیولا دادمش...اینو یادت نره...

-یادم نمیره...

سهون با یه خنده اروم گفت و بکهیون که یه کم از همچین واکنشی شوکه شده بود ساکت موند.

-هون...

-هوم؟

-میشه... میشه بری یه سر به چان بزنی؟ منظورم همین الانه...میترسم اتفاقی براش افتاده باشه...

معذب درخواست کرد و نوک انگشت اشاره اش رو برد داخل دهنش.

-و همه این نگرانی ها و تلاش ها فقط به خاطر عذاب وجدانیه که به خاطر کارهات تو دبیرستان داری...؟

سهون با لحنی که به وضوح پر از تمسخر بود گفت و بکهیون یه لبخند سرد زد و گوشی رو روی گوشش جا به جا کرد.

-فقط برو... باشه؟

-باشه...میرم حاضر شم..

پسر سمت دیگه خط وقتی بی میلیش به این بحث رو فهمید خونسرد گفت و قطع کرد و بکهیون با نگاهی که دوباره بی حس شده بود گوشیش رو از گوشش فاصله داد.

اون فقط عذاب وجدان داشت! همین!

🚧〰️✖️♻️〰️कर्म〰️♻️✖️〰️🚧

انگشتش رو برای بار سوم روی زنگ فشار داد و با نگرانی ای که حالا کم کم داشت توی سرش شکل میگرفت روی پاهاش جلو عقب شد اما درست لحظه ای که داشت دستش برای زدن رمز در بالا میومد در صدای بیپی داد و باز شد و نگاه سهون روی صورت گرفته و بی حسی که حالا جلوش ایستاده بود نشست.

-شبیه گه شدی...

-صبح تو هم بخیر...

چانیول با لحن خشکی جواب داد و از جلوی در کنار رفت و به دوستش اجازه داد وارد خونه اش بشه. سهون همینطور که دنبالش به سمت هال میومد نگاهی به اطراف انداخت و بعد یه نفس عمیق کشید.

-خوبی؟

نگاهش رو به چانیول که روی مبل ولو شده بود داد و با لحنی که واقعا سعی داشت خونسرد نگهش داره پرسید و چانیول با اخم بهش خیره شد.

-سر صبحی اومدی باهام احوال پرسی کنی؟

سهون شونه ای بالا انداخت و خودش رو روی یکی از مبل ها ولو کرد.

-چیه؟ نمیشه حالتم پرسید؟

چانیول نیشخندی زد و مشغول ماساژ شقیقه هاش شد.

-اگه فقط برای این اومدی اوکیه... و البته اگه به خواست خودت اومدی و کسی نفرستادت...

سهون با وجود اینکه از حدس چانیول کاملا شوکه شده بود اما خونسرد ابروهاش هاش رو به هم نزدیک کرد و با حالت پرسوالی بهش خیره شد.

-یعنی چی؟ منظورت چیه؟

چانیول پوزخند خشکی زد و از جا بلند شد.

-هیچی... چیزی میخوری؟

سهون معذب روی مبل جا به جا شد و به دوستش که داشت بی هدف توی اشپزخونه دور خودش میچرخید خیره شد و بعد نگاهش روی بطری های خالی سوجویی که جلوی مبل بودن اومد. درک کردن چانیول و بکهیون دیگه براش زیادی سخت شده بود... فقط یه چیز رو خوب میدونست اونم این بود که جفتشون دارن خیلی چیزها رو قایم میکنن و تظاهر میکنن...

از جا بلند شد و رفت سمت اشپزخونه و به چانیولی که جلوی یخچال با یه بطری اب بی حرکت ایستاده بود خیره شد و بعد اخم کرد.

-داری قرص میخوری؟ خوبی؟

نگاه چانیول اومد سمتش و تقریبا چند ثانیه طول کشید تا پسر روبروش برای جواب دادن بهش به حرف بیاد.

-برای معده امه... اره خوبم...

چانیول دوباره مختصر جواب داد و بطری رو تقریبا پرت کرد روی اپن و رفت سمت گاز.

-اما خوب به نظر نمیرسی...

چانیول اینبار در جوابش خشک خندید و چرخید سمتش.

-جلوی در یه بار گفتی شبیه گه شدم اشغال... لازم نیست حالا هی یاداوری کنی...

-من فقط نگرانتم!

سهون بی اراده سریع جواب داد و باعث شد نگاه دوستش با اخم های تو هم زوم بشه روش.

-از کی تا حالا زندگی بقیه به تخمت شده؟

-همیشه به تخمم بوده عوضی! پس مطمئنم کن که حال گهت خوبه که بتونم برم دنبال زندگیم!

چانیول تکیه اش رو به کانتر پشتش داد و با چشم هایی که بیشتر از هر وقت دیگه ای سرد و غریبه به نظر میرسیدن بهش خیره شد.

-چی بگم که گم شی بری...

سهون کلافه دستی لای موهاش کشید.

-میدونم بک دیشب اومده اینجا...

چانیول خیلی کوتاه خندید.

-تو که گفتی خودت به خواست خودت اومدی!

با این حرف اخم های پسری که هنوز کامل وارد اشپزخونه نشده بود دوباره توی هم رفت.

-اینکه از روانی بازی های شما دوتا خبر دارم چه ربطی به این داره!؟

چانیول بی حوصله شونه ای بالا انداخت و باعث شد سهون کفری یه نفس عمیق بکشه.

-خودت هم میدونی کارت چقدر احمقانه بوده... اون دیوونه هم فقط سعی داره کمکت کنه... جفتتون رو درک نمیکنم... اما نمیخوام سر این لج و لجبازی ها اتفاقی براتون بیوفته... میفهمی چی میگم؟

چانیول گردنش رو یه کم کج کرد و با حالتی که انگار به سرگرم کننده ترین صحنه دنیا خیره شده بهش زل زد.

-میدونی چی خیلی حال میده سهونا؟ اینکه میدونی تو سر طرف دقیقا چی میگذره... میدونی نقشه لعنتیش چیه... اما ساکت تماشاش میکنی...هم بهت حس قدرت میده هم اینکه هیچ قدرتی نداری... درست مثل الان که تو داری جون میکنی بهم بگی خودت یهو نگرانم شدی اما مطمئنم اون توله سگ فرستادت ببینی نمرده باشم یا چیزی...در نتیجه حالا که میبینی زنده ام برو خبرت رو برسون و دست از سرم بردار!

سهون شوکه از جملاتی که شنیده بود چند لحظه فقط پلک زد و پسر قد بلند رو تا وقتی رسید جلوی در اشپزخونه و از کنارش رد شد ساکت تماشا کرد.

-چه مرگت شده؟

چانیول مکث کرد و چرخید سمتش.

-یه احمقی بود که فکر میکردم خیلی وقته تو گورش کردم... دیشب فهمیدم هنوز زنده اس...میخوام دوباره برم چالش کنم... پس تنهام بذار...درم پشت سرت ببند!

و اینبار حتی به سهون اجازه نداد این مکالمه رو ادامه بده و با کوبیدن در اتاق خواب به هم بهش فهموند که وقتشه که از خونش بیرون بره.

Continue lendo

Você também vai gostar

5.5K 797 25
خلاصه : هشدار این فیکشن امپرگ عه! بارداری مردان داره. میو یه مرد ۲۶ ساله خیلی ثروتمند و خوش اخلاق و فوق العاده که با بکی ازدواج کرده ولی نمیتونن بچه...
123K 33.8K 56
[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد...
5.8K 1.6K 12
وقتی ولیعهد به طور مشکوکی ناپدید میشه، همه درباریان به راحتی ازش میگذرن و فراموشش میکنن، همه به جز یه نفر...جونگین، محافظ شخصی ولیعهد...اون حاضره هرک...
78.2K 28.5K 52
🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشا...