قسمت اول
تو روزگاری که انسان از خدا دور شد و خودش رو برای قدرتمندتر شدن خدای زمین نامید، موجوداتی به نام جن ها رو به زندگیش راه داد ؛ جن هایی که آرزوی مرگش رو داشتن ، بنابراین انسانیت از بین رفت و باعث شروع جنگ های زیادی شد.
آدمها بیرحم تر از همیشه شروع به کشتار کردن .
اون ها تشنهی خون بودن به گونهای که تا زانو تو خون فرو رفتن .
جن ها کاری باهاشون کردن که شروع به کشتن خودشون کردن تا جایی که کپه هایی از اجساد زمین رو فرا گرفت .
دختر ها از دست مرد ها در امان نبودن و در آخر زمین دیگه جای خوبی برای زندگی نبود، بلکه تبدیل شد به میدان گاهی برای نبرد و زندگی ...
درست اون لحظه بود که الهه ها تصمیم به دخالت گرفتن و جن ها رو از دنیای انسان بیرون انداختن و در آخر تمام تلاششون رو برای ...
- همهی این داستاتا مسخرس .
معلم دست از خوندن برداشت و عصبی گفت :
- جونگ کوک باز شروع کردی ؟
چشم هاش رو چرخوند و سعی کرد از زیر نگاه معلم لاغر اندامش که امروز تصمیم گرفته بود بعد از سالها به جای بلوز سبز رنگِ داغونش پیرهن چهار خونه که به صورت تصادفی بوی نعنا می داد رو بپوشه ، در بره:
- من مطمئنم اونا خودشون این داستانا رو درست کردن تا از ترس باهاشون نجنگیم .
- چرا اصلا باید بخوای با خدا های طبیعت بجنگی ؟
جونگ کوک خندید :
- خدا؟! تو از کجا می دونی اونا چین من که فکر میکنم همشون آدمن و ما رو سرکار گذاشتن آخه تا حالا دیدی یه کار خارقالعاده انجام بدن ؟
صدایی از پشت سرش گفت :
- چون اونا الههن نه جادوگر .
جانگکوک با شنیدن صدای پدرش از جاش پرید :
لعنتی همین کم بود
سریع تعظیم کرد : - پدرجان .
مرد کتابی که توی دستش داشت رو محکم تو سر پسرش کوبید .
- آی بابا دردم گرفت .
- این زبونت دسته آخر سرتو به باد می ده .
وونهو به معلم اشاره کرد که اونا رو تنها بزاره و روی صندلی نشست :
- بیا اینجا کارت دارم .
چی باعث شده بود که پدرش سر کلاس درس بهش سر بزنه اون هیچ وقت وسط کلاس به اتاقش نمی اومد .
با کنجکاوی سریع روی صندلی چوبی که معمولا خدمتکارش می نشست، خودش رو جا داد
- بین الهه ها و انسان ها یه پیمان صلح امضا شده .
کوک اخم کرد:
- برای چی؟!
- برای آدمایی مثل تو، خیلی ها فکر میکنن الهه ها فقط اومدن اینجا تا به کمک ما جن ها رو از میدون بدر کنن و بعد از جن ها بیان سراغ ما، برای همین صبح الهه ها یه پیمان صلح امضا کردن تا باعث اطمینانمون بشن .
کوکی با حالت متفکرانه ی گفت :
- جدی .
به نظر فکر خوبی بود به هرحال اونا الههن نه انسان، کاری نمی کنن که به نفع خودشون نباشه
- قرار شده که یه شاهزاده و چند الهه زاده برای اینکه خودشون رو ثابت کنن به مدرسه ی انسانا بفرستن .
این قضیه بوی خوبی نمی داد، اصلا بوی خوبی نمی داد.
غیر ممکن بود وونهو بخواد بدون دلیل براش اخبار صبحگاهی بگه :
- و این به من ربطی داره؟ یه ربطی به من داره! خواهش می کنم نگو که داره .
پدرش در مقابل قیافهای رو داشت که وقتی میخواست بهش بگه داره از مادرش طلاق می گیره داشت
"یا خدا می خواد بدبختم کنه، من مطمئنم"
- درست حدس زدی بهت ربط داره چون در مقابل اشرافم باید بچه هاشون رو بفرستن مدرسه تا با الهه ها یه جا درس بخونن.
"وات دِ هل"
کوکی شوکه زد روی میز:
- چی ؟! این غیر ممکنه آدما و الهه ها ؟! خودتم می دونی که نمی شه دقیقا مثل این می مونه که بخوای منو بفرستی تو قفس شیر .
وونهو خونسرد توضیح داد:
- لازم نیس انقدر نگران باشی اونا به ما نیاز دارن تا شر جن ها رو کم کنن مام به اونا نیاز داریم بنابراین دو طرف حواسشون هس که گند نزنن .
بعد شونه بالا انداخت :
- راستی باید از فردا بری .
کوکی شوکه به صورت وون هو خیره شد
از قیافه اش معلوم بود که شوخی نمی کنه ، پس حتمی کوکی داشت خواب می دید
- خدای من ! نمیتونی بگی بچه نداری .
اون بدون توجه به کوکی گفت :
- حواست باشه فقط یه نفر از کسایی که میاد شاهزاده ست، الهه زاده ها مهم نیستن فقط سعی کن به شاهزاده نزدیک بشی .
جونگ کوک گیج شده بود، راستش اون تو درس الهه شناسی افتضاح بود و برای همین نمی فهمید پدرش داره از چی حرف می زنه :
- شاهزاده فرقش با الهه زاده چیه ؟
وونهو با تاسف سری تکون داد :
YOU ARE READING
mistake of Cupid | Vkook
Fantasy( اتمام یافته ) - جانگ کوک می دونی چرا الهه ی مرگ زودتر از بقیه ی الهه ها می میره؟ - نه ، چرا؟ - چون مرگ همه ی کسایی که دوسشون داره و حتی عاشقشونه رو با دستای خودش میکشه. جانگکوک کمی مکث کرد و بعداز چند ثانیه سکوت لب زد: - غم می کشتش چه رمانتیک. ...