‏Chapter 36 - Part B

Start from the beginning
                                    

"واو...یه عالیمه آدم اینجان!اون با خجالت گفت و به من نگاه کرد.من لبخند زدم و سرمو تکون دادم،همونطوری که به همه چیزای اطراف نگاه می کردم.

غرفه ها سمت راست ما برپا شده بودند،با ده ها تن از سبد های بخت آزمایی که مردم درست کرده بودن،حدس می زنم.روی دیوار بغلمون یه صندوق ام سی(مخفف مدیکال کرپز یه شرکت کمک های پزشکی)نصب شده بود که مردمی که می خواستن کمک کنن پولاشونو توی اون مینداختن.سمت چپ ما پر بود از یه عامله غذا و خوراکی.خیلی خیلی خیلی زیاد،که در واقع خیلی هم بوی خوبی نداشتن اگه بخوام صادق باشم.و در وسط سالن هم،یه زمین رقص بود.خبرنگارا هم با دوربین ها و دفتریادداشت هاشون اینجان و درباره افرادی که توی مراسم حضور دارن صحبت می کنن.

"خب،دوست داری چی کار کنیم؟"از الیسون پرسیدم،و یکم بیشتر راه رفتیم..من دارم به اطراف نگاه می کنم و سعی میکنم پدر و مادرمو پیدا کنم،ولی نمی تونم ببینمشون.

"یه کسی که میشناسیمو پیدا کنیم،لطفا!"اون التماس کرد و یه لبخند کمرنگ زد.

سرمو تکون دادم و یکم بیشتر جلو رفتم درحالی که داشتم توی جمعیتو می گشتم.

"اوه،فکر کنم پدرتو دیدم!"آلیسون آرنجمو کشید و به سمت راست اشاره کرد،مسیر نگاهشو دنبال کردم.

پدرم اظراف یه گروه از مردا پشت یه میز گرد ویسادن در حالی که همشون لیوان های واین دستشونه و می خندن.یه شمت اراذل این چیزیه که به نظر میان،اما به خاطر خوشحالی آلیسون به سمتشون رفتم.پدرم درست به موقع متوجه ما شد و دستشو برامون بالا برد.

"هری!آلیسون!شما اومدین!بچه ها،این پسرمه،هری،و دوست دخترش،آلیسون."بابام ما رو معرفی کرد.همه مردا تقریبا مثل بابام هول وهوش 50 سالشونه،به جز یکشون،اون به نظر میاد چیزی در حدود 30 سالش باشه،و نمیتونه چشمای فاکینگشو از قرار(آلیسونو میگه:/)من برداره.من اندازه فاکم همیت نمیدم که اینجا کلیساعه،اگه به این کارش ادامه بده گردنشو می شکونم(جوننننننن هری غیرتی)

"هری استایلز،تو صاحب فاستر هستی،درسته؟"مرد پیر ازم پرسید،سرمو تکون دادم.

"بله،صاحبش منم."

"کمپانی شما فوق العاده ست،آفرین به پسرت،سرش به تنش میرزه."یه نفر دیگه ازم تعریف کرد،ازش تشکر کردم،یکم به جلو خم شدم و سرمو تکون دادم.

"و شما چی کار میکنید،دوشیزه؟"اون چوونه از آلیسون پرسید،یکم از واینشو مزه مزه کرد و همونطور که به آلیسون خیره شده بود،لباشو لیس زد.حرومزاده ی عوضی.

"اوه،من توی کتاب فروشی کار میکنم،و اخیرا هم توسط اقای استایلز استخدام شدم."به پدرم که داشتب بهش نگاه می کرد،اشاره کرد.آقایون به حرف زدن میون خودشون ادامه دادن.

"تو اهل کجایی؟"یه مرد چاق و کوتاه از آلیسون پرسید،من واقعا دارم صبرمو با این مکالمه های فاکینیگ از دست می دم.

DominantWhere stories live. Discover now