"وات د فاك؟! اين براي چي بود؟" هري هيس كشيد و گفت و نيشخند زدم.

"هيچي." گفتم و دوباره به غذام نگاه كردم.

"اون هيچ منظوري نداشت. ما فقط سلام كرديم و همين. لعنت!" هري صداشو بلند كرد و چمشهامو چرخوندم.

"اين فقط ... نمي تونم توضيح بدم."

"اره. چون دليلي وجود نداره كه اينطوري رفتار كني." هري از لاي دندون هاش گفت.

"ميدوني چيه؟ اگه نايل همين الان ميومد و بامن صحبت ميكرد تو هم همين رفتارو ميكردي."

سرش داد زدم و سعي كردم در عين حال صدامو پايين نگه دارم. به هرحال ما تو يه رستوران فوق العاده شيك بوديم.

هري چشم هاشو گرد كرد و گفت
"اين اتفاق هيچوقت نمي افته. اون تو امريكاي لعنتي زندگي ميكنه!"

"اوه خدايا. من فقط گفتم. پس تو اگه مارو ببيني بايد به حال خودمون رهامون كني و بزاري حرف بزنيم. حتي يك كلمه ام نگي."

هري هيچي نگفت و به خوردن غذاش ادامه داد.

"تو نميخواي باهام صحبت كني ..." آروم گفتم.

"دارم باهات صحبت ميكنم." صدامو تقليد كرد و گفت.

"ميخواي بدوني چرا از اين اذيت شدم؟"

"حتما. لطفا منو آگاه كن خانم كارتر." هري اذيتم كرد و گفت و بهم برخورد.

"فراموشش كن. من دارم جدي حرف ميزنم درحالي كه تو همه چيزو به شوخي گرفتي. تو گفتي تلاش ميكني تا تغيير كني اما ولي اينطور به نظر نمياد. من سابمسيو توام و درعين حال باهام مياي سر قرار؟"

سرش داد زدم و چشم هامو از روش برنداشتم.

"اين اذيتم ميكنه كه تو ذره اي بهش اهميت ندادي. طوري درباره اش حرف ميزني انگار هيچي نيست."

"خب اين نبايد خوشحالت كنه؟" هري پرسيد.

"نه نميكنه." نفس عميقي كشيدم.

"من ميترسم از اينكه من در آينده چي ميشم."

وقتي بهش نگاه كردم، چهره اش كاملا عادي بود اما كم كم لب هاشو روي هم فشار داد و اخم كرد.

"من قراره يه سوراخ روي تخت خوابت باشم ...." اعتراف كردم و انگشت هامو روي حاشيه دامنم كشيدم.

حالا ديگه جر و بحثي كه بينمون پيش اومده بود از بين رفت و به نظرم جو وحشتناكي شكل گرفت. هري خودشو جم و جور كرد و صاف تر نشست. دستشو بين موهاش كشيد و باعث شد اونها حجيم تر به نظر بياد.

DominantWhere stories live. Discover now