من کشوی پایینی دراور رو باز کردم، اونی که هیچی جز یه وسیله و یه عکس چیزی توش نداره. اون انگشتر نقره ای پلاتینی که نمیتونم بندازمش دور و البته اون عکس لعنتی، نمیدونم چرا تا حالا نداختمش دور، اما نمیتونم. من عکس رو برداشتم و برای بار بی شمار نگاهش کردم. اگه به خاطر اون نبود، من الان طوری که هستم نبودم. خیلی سرد، خیلی دور از همه، طوری که تنهایی میخوام، یه رابطه نمیخوام چیزی که توش میتونم...خوشحال باشم. من لایق خوشحالی نیستم، اون(مونث) این کار رو کرد. اون آخرین زنی بود که من رو لمس کرد، کاری کرد که حس احترام کنم. و این خیلی ساکه(نمیدونم چی بگم :|).

و بعدش آلیسون میاد. و باعث میشه همه چی رو فراموش کنم. من فقط نمیفهمش. چطور میشه یه دختر برای مصاحبه کردن ازم بیاد و بعدش اون رو از هرچیزی بیشتر بخوام.

گوشیم لرزید و باعث شد از پریشونی دربیام.

"استایلز."

خیلی خشک و حرفه ای.

"خیلی مشتاق حرف زدن با مادرت نیستی!"

صدای مامانم از اسپیکر خارج شد. چشمام رو چرخوندم.

"خب صبح بخیر مامان."

من گفتم و به صندلیم تکیه دادم.

"صبحت بخیر عزیزم."

اون به گرمی گفت.

"خب، لویی گفت که اون روز یه دختر توی خونت داشتی، اون گفت که دختره کمی گرفته بود."

فاک، پسر عموی نفرت انگیزم به مامانم راجب آلیسون گفته.

"آره مامان، داشتم."

"خیلی خوشحالم که اینو میشنوم! بعد از اینکه تو-"

"میدونم مامان."

من حرفش رو قطع کردم، قطعا نمیخوام سعی کنم راجب این حرف بزنم.

"بسیار خب، فهمیدم."

اون تقریبا با بازیگوشی گفت.

" فقط شنیدن این خوشحالم کرد عزیزم، سوپرایزم کرد!"

من خندیدم.

"منم سوپرایز کرد."

"به هر حال، فقط فکر می کردم که شاید بتونی اونو سه شنبه اینجا بیاری و میتونیم باهم شام بخوریم. این خیلی خوبه که اونو ببینم و تو یه مدتیه که اینجا نیومدی!"

اون تقریبا سرزنشم کرد.

"من خیلی سرم با شرکت شلوغه."

من بهش گفتم.

"اما...اوم. من از آلیسون می پرسم که دوست داره بیاد، برنامه ی هفته اش رو نمیدونم. اما اگه نیومد من هنوز میام."

"عالیه!"

تقریبا میتونستم لبخندش رو حس کنم.

"و اسمش آلیسونه؟ چقدر دوست داشتنی! لویی گفت که جذبش شده!"

DominantWhere stories live. Discover now