هری داشت به سمتم می دوید و من دست و پام رو گم کردم.
تا اومدم یه قدم بردارم،دامنم زیر پام رفت و خوردم زمین...
روی زمین نشستم و دستم رو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم محلی که درد میکنه رو پیدا کنم.
یه قسمتی از مچپام درد میکرد اما به نظر نمیرسید صدمه ی خاصی دیده باشه.
هری به سمتم اومد و دستش رو روی دو تا پاهاش گذاشت و با قیافه ی نگران و نفس گرفته حرفش رو زد.
_چی شد؟حالت خوبه؟درد داری؟
_یکم مچ پام درد مبکنه...اما صدمه ندیده،فکر کنم فقط درد میکنه.
هری چشماش رو تنگ کرد و لبش به یه طرف صورتش رفت.
_پاشو وایسا ببینم...
یه دستم رو گذاشتم روی زمین و با اون یکی دستم،از هری کمک گرفتم.
روی پاهام وایسادم...
_خوبم،به نظر میاد خوب باشم.
هری لبش رو گاز گرفت و با نشونه ی تأسف سرش رو تکون داد.
_نه...خوب نیستی.
و با یه حرکت کوچک من رو از جام بلند کرد و روی یه شونه اش نشوند.
چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده و هری دقیقا چیکار کرده،و بعد عکس العمل های دیوانه وارم شروع شد.
هری رو محکم گرفتم و بالا تنم رو به سمت پایین خم کردم.
اوه خدای من...از این بالا،زمین وحشتناک به نظر میرسه...
_هریییی...خدای من،هری استایلز...به خاطر خدا...منو بزار پایین...
شروع کردم به خواهش کردن و فریاد هام با ترس همراه بود.
_خدای من،هرولد منو بزار روی زمین،لطفا،هری خواهش میکنم.
_هری دستش رو بلند کرد و خیلی آروم به دستم ضربه ی کوچکی زد._امیلی بردلی...آروم باش و بشین سر جات،الان جفتمون میخوریم زمین.
_هری به خدا قسم...الانه که جیغ بزنم.
هری لبخندی از روی بدجنسی زد و گفت:
_چیه؟نکنه میترسی؟!
نفس عمیق کشیدم و بعد با صدای ترسیده جوابش رو دادم.
_آره...لعنتی میترسم،من از ارتفاع میترسم...هری،تو رو خدا منو بزار زمین...
هری سر جاش وایستاده و بعد چند لحظه من رو به زمین نزدیک کرد...
أنت تقرأ
Pretty Hurts [Harry Styles]
قصص الهواة"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."