|داستان از نگاه امیلی|
یه نگاه به دستام کردم.
یه نگاه به صورتش.
خدایا.
من چیکار کردم؟
به چشمای متعجبش خیره شدم.
تازه متوجه شدم چشماش چه رنگی بود.
اونم همونجوری شک زده با چشمای یاقوتیش تو چشمام نگاه کرد.
دستام میلرزید.
پاهام سست شده بود.
دیگه نمیتونستم وایستم.
دستشو بالا آورد و روی صورتش گذاشت و این باعث شد بیشتر پشیمون بشم و خجالت بکشم.
سریع حرکت کردم.
کیف و کتابمو برداشتم و با قدم های بزرگ شروع به راه رفتن کردم.
فقط میخواستم از اونجا دور بشم.
بعد چند دقیقه خودمو تو محوطه ی دبیرستان پیدا کردم.
مستقیم رفتم تو کلاس.
دو نفر بیشتر تو کلاس نبودند.
رو یکی از صندلی های گوشه ی کلاس نشستم و از توکیفم،کتابمو بیرون آوردم.
فکر کردم.
درباره ی جزییات.
هیچ چیز وهمه چیز.
درباره اون سیلی ،منو یاده چیزی مینداخت.
همونی که حدود دو سال پیش یه ضربهی بزرگ دیگه بهم زده بود.
همونی که مثل یک خنجر تا ته قلبم فرورفته بود و زخم عمیقی به جا گذاشته بود.
اینبار هم دوباره همون اتفاق افتاد.
دوباره یکی اینجا شکسته شد.
دوباره یکی اذیت شد.
دوباره تکه های قلب یکی رو زمین به هزار تکه تقسیم شد.
ولی اینبار یه تفاوت بزرگی داشت.
اون کاری رو که همیشه میترسیدم انجام بدم رو انجام دادم.
اونجوری که شکسته شده بودم،یکی دیگرو هم خرد کردم....
YOU ARE READING
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."