part 11

757 76 8
                                    

*فلش بک*
|دو سال قبل|
ویلیام یکی از همکلاسی هامه،خب بهتر بگم نزدیکترین پسر تو کل کلاس به من بود،همیشه منو خیلی خوب درک میکرد،همیشه ازم طرفداری میکرد،کسی بود که فکر میکردم میتونشتم واسه همیشه بهش تکیه کنم،میتونم بهش اعتماد کنم،هیچوقت حس تنهایی نمیکردم،این اخیرا ویلیام خیلی از قبل بهم نزدیکتر شده بودند بار باهم رفتیم بیرون،تو آخرین قرارمون که دیروز بود رفتیم پارک ، واسه همدیگه چند تا خاطره خنده دار تعریف کردیم،اینقده خندیدیم که دلمون درد گرفته بود و اشک از چشامون میومد،بعد از چند لحظه که آروم شدیم ویلیام با سه حالت نگران گفت که میخواد یه چیزی بهم بگه،ویل داشت من من میکرد،استرس تموم وجودمو پر کرده بود،فکر کردم حتما اتفاقی افتاده،ولی ویلیام خیلی شیرین بهم اعتراف کرد که دوستم داره،خیلی خوشحال بودم خب پسری که همیشه بهش اعتماد داشتم بهترین حس دنیا رو بهم داشت،خب نمیتونستم پنهونش کنم، منم خیلی دوستش داشتم ولی یه حسه بدی تو خونم میچرخید،قلبم به این حس مطمئن نبود،ازش میترسید،نمیدونست اینی که بهش میگن عشق این هست یا نه...

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now