خدای من،این پسر بازیگوش با کت و شلوار و انبوهی کلاه روی سرش و کفشای زنونه تو دستاش شبیه احمقا شده و داره خیلی مسخره رفتار میکنه.
من این هری بازیگوش و شوخ رو دوست دارم.این هری با تک تک رفتارهاش قلبم رو قلقلک میده و باعث میشه من لبخند بزنم.
این لبخند با خنده های قبلی خیلی فرق داره،بدون اینکه از من بپرسه رو صورتم میشینه و تا وقتی که دلش نخواد نمیره.
_منظورت چیه؟چی میگی؟نمیفهمم!
با خنده اینو به هری گفتم ،انا هری دوباره یه قیافه مسخره نشونم داد و با همون حالت مسخره به سمت حمام رفت و منم فقط مسیرشو دنبال کردم و اجازه دادم کاری که میخواد بکنه رو انجام بده.
بعد چند دقیقه هری در حمام رو باز کرد و به سمت من اومد،کفش هایی که تا چند دقیقه پیش تو دست هاش بود رو با یه دست نگه داشته بود .
هری دقیقا رو به روی من وایستاد و یه رژ همرنگ لباسم که تقریبا نو بود و ازش استفاده نکرده بودم رو جلوم نگه داشت.
_منظورم اینه،یه رنگ درست حسابی به صورتت بده.
_بی خیال هری...
_امیلی!یا همین الان جلوی آیینه میری و کاری که بهت گفتم رو میکنی یا مجبورت میکنم...
با یه صورت دو دل و پر از تردید بهش نگاه کردم،هری مشکی رو جلوم گرفت و بهم اشاره کرد که بگیرمشون...
_این رو هم بپوش!
کفشا رو از دستش گرفتم و رو لبه ی تخت نشستم تا کفشم رو بپوشم.
_هری بی هیال اون رنگ رژ بشو،خیلی واسه من پررنگه.
_همممم،پس نمیخوای رژ بزنی؟
_نه فکر نکنم...
_پس باید مجبورت کنم؟
هیچی نگفتم و فقط به هری نگاه کردم.
هری سرش رو تکون داد و به سمت کمد رفت.
شال گردن رو از گردنش باز کرد و کلاه ها رو دقیقت گذاشت جایی که قبلا بودن.
خیلی آروم سمت من اومد و کنارم رو تخت نشست و من هنوز داشتم به حرکات ریزش نگاه میکردم.
_هنوز نمیخوای رژ بزنی؟
_نه!
هری سرش رو تکون داد و کاملا به سمت من چرخید ...
.
تا چند ثانیه پیش منتظر بودم تا ببینم عکس العمل هری قراره چی باشه اما الان با خودم میگم که ای کاش کنجکاوی رو میذاشتم کنار و به حرفش گوش میدادم،هری داشت با تمام توانش قلقلکم میداد و بدنم به لرزش دراومده بود.
صدای شلیک خندم به آسمون رفته بود.
_هری بس کن.....آاآاآاآاهههه....خدای بزرگ.....هری دست بردار...
YOU ARE READING
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."