با دستام به میز فشار آوردم و صندلی به عقب حرکت کرد.
از جام بلند شدم.
خون به سرعت زیر پوستم حرکت میکرد.
میتونم از حرارت گونه هام بگم که قرمز شدم و هر لحظه ممکنه منفجر بشم.
چشمام رو تنگ کردم و خواستم چیزی بگم.
اما بازوهام با فشار زیادی کشیده شد.
بابام بازوم رو محکم توی دستش گرفت و کیفم رو از روی میز برداشت و من رو به شمت در کشوند.
هری دست به سینه توی چهارچوب در منتظر بود.
_بهش صبحانه بده،گشنه نمونه،حالش بد نشه،تنهاش نذار،کارای خطرناک نکنه...بهت اعتماد کردم،نا امیدم نکن.
هری سرش رو تکون داد و بعد به کفشام خیره شد و ریز خندید.
_بابا...من دیگه پنج سالم نیست.
پدر دوباره سمت کاناپه رفت و روش لم داد و روزنامه رو جلوی صورتش گرفت.
_باشه،برو،دیرت میشه...خانم گابرو بیکار نیست.
آه بلندی کشیدم و بعد خداحافظی کردم.
داشتیم از در بیرون میرفتیم که با صدای بابام دوباره سرجامون خشک شدیم.
_استایلز...
_بله آقای بردلی؟
_حواست به دخترم باشه،ازش محافظت کن.
_هری دستم رو توی دستش گرفت و بعد چال های روی گونشو بهم نشون داد یه چشمک کوچولو بهم زد.
_بله آقای بردلی،حواسم بهش هست.
مثل بچه ها پاهام رو روی زمین کوبیدم و قر زدم.
_بااااابااااا...
_خداحافظ فرشتهظ کوچولو،برو...
_خداحافظ.
آهی همراه با عصبانیت کشیدم و از خونه بیرون رفتم و در ماشین رو باز کردم و توی ماشین نشستم و با عصبانیت در رو کوبیدم.
بعد چند دقیقه هری اومد و پشت فرمون نشست و کمربندش رو بست.
_اعصاب نداریا...
چشمام روچرخوندم و بعد یه نفس عمیق کشیدم.
_ولش کن هری...
هری خندید.
_اوکی😜
واسه چند لحظه چشمام رو بستم و بعد بازشون کردم و به هری نگاه کردم.
با خنده و قیافه ی کنجکاو بهش نگاه کردم و سوالم روپرسیدم:
_خب،برنامه چیه؟
هری ابروهاش رو به سمت بالا برد و در حالی که به خیابون نگاه میکرد گفت:
_اول میریم یه چیزی بخوریم و بعد تو آدرس مطب دکترتو بهم میدی تا بریم پیشش و بعد میری یه جایی...
با کنجکاوی تمام پرسیدم:
_کجا؟!
هری یه نگاهی بهم انداخت و به حس کنجکاویم خندید.
_میخوایم یکی رو ببینیم... 😆
VOUS LISEZ
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."