دستم رو گرفت و دست دیگشو پشتم گذاشت منو به سمت صندلی های جلوی میز هدایت کرد.
لبخند زدم وگفتم:
_آره،واقعا الان بهترم وحس زنده بودن میکنم و...خب اگه بگم اتفاق خاصی نیوفتاده دروغ گفتم...
روی صندلی نشستم و کارولین پشت میزش رفت و روی ضندلی نشست.
_پس زودتر شروع کن.
دستامو توی هم قفل کردم و سعی کردم افکار آشفتمو جمع کنم.
_خب از کجا شروع کنم؟!
کارولین دستشو به سمتم دراز کرد و به علامت "ایست" جلوم نگه داشت!
_اوه...قبل از اینکه شروع کنی...با پدرت اومدی؟
_نه
اخم کرد و گفت:
_پس دوباره تنها اومدی؟!
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:
نه؟!
و سرم رو به علامت نه تکون دادم.
خدای من،از کی تا حالا من اینقدر مرموز شدم؟
_پس با کی اومدی؟!
_یه دوست...
کارولین عینک خوش فرمش رو از روی چشماش برداشت و با تعجب توی چشمام نگاه کرد.
_امیلی،منو نگاه کن...دوست؟تو؟داری باهام شوخی میکنی؟!
با صدتی بلند خندیدم و گفتم:
_نه!واقعا نه!تازه هری یکیشه،النور و سوفیا هم هستن...
_گفتی هری؟!
_آره
با تعجب و هیجان از روی صندلی پرید و با جیغ گفت:
_پسره؟!
_ششش!الان میشنوه...
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با بی حالی دوباره روی صندلی نشست.
_خدای بزرگ...حتما دارم خواب میبینم،اگه این خوابه بذار تا ابد ادامه داشته باشه...
با سرعت صندلی رو چرخوند و به میز نزدیک تر کرد.
_خب اون دو تای دیگه چی؟!
_آها...النور و سوفیا...راستش سوفیا...بذار اینجوری بگم.لیام رو یادت میاد؟!
سرش رو به سرعت به پایین و بالا حرکت داد و گفت:
_عاره،همونی که دوست پسر الن بود.
_آره،سوفیا الان دوست دختر اونه.
به خدا قسم اگه کارولین اینهمه هیجان رو توی خودش نگه داره،چشماش از حدقه میزنه بیرون.
_لیام دیگه از کجا پیداش شد؟
_سوفیا و النور همکلاسی هام هستن،لیام رو یه روز وقتی اومده بود دنبال سوفیا دیدم.اونم مدتی بعد از من اومده لندن زندگی کنه.
_خدای من فقط دو ماه ندیدمت،ببین چقدر اتفاق افتاده،عکس العمل لیام چی بود؟باهاش حرف زدی؟
_آره،حرف زدیم،خب بذار از اول شروع کنم،از روزی که هری رو توی پارک دیدم...
ΔΙΑΒΑΖΕΙΣ
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."