part 42

483 41 2
                                    

_عزیزم ،بیا اینجا ،بارون داره میاد،سرما میخوری،باور کن این همه بی محلی لازم نیست.
یه نگاهی بهش انداختم ،مثل همیشه یه لبخند مرموزی روی صورت شیطونش خشک شده بود.
_تو چی میخوای؟چرا دست از سر من بر نمیداری؟
_چرا صدات میکنم جوابمو نمیدی؟
خیلی خوب،همه چیز از الان معلومه،من اعصاب ندارم و این پسره هم شوخیش گرفته.
_دلیلی نمیدیدم!
و دوباره به قدم زدن ادامه دادم و هری هم با سرعت کم دنبالم میومد.
_اِ،امیلی؟دختر کجا میری!؟چه بد اخلاق!! منو باش که نگران تو ام.!
هیچی نگفتم و به قدم زدن ادامه دادم...
_ای بابا ،تو چقدر کلا شقی،الانه که سرما بخوری!بابا،بیا سوار شو برسونمت،اینجاها امن نیست که بخوای تو این هوای تاریک واسه خودت خلوت کنی.
_تو چی داری میگی؟اصن به تو چه؟!چرا دست از سر من بر نمیداری و نمیری زندگیتو بکنی؟؟
_پس فمر کردی الان دارم چه غلطی جز زندگی کردن میکنم؟
یه آه از روی تسلیم شدن کشیدم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
_به به!بالاخره سرکار خانوم امیلی اجازه دیدار دادن!!
_بس کن هری!بسه !باور کن الان یه کاری میکنم که هم واسه خودم بد میشه،هم واسه تو.
_اوه،اوه،خیلی ترسیدم،اصن دل تو دلم نیست...
یه نگاه چپ بهش کردم ،فکر کنم فرمز شدم،چون داره دمای پوستم بالا میره،عالیه،من همینجوریش اعصاب ندارم،این پسره هم داره بد ترش میکنه...
دستگیره ی در رو گرفتم و در رو باز کردم.
_بس کن امیلی،اینقدر ناز نکن،تو هم حتما مثل بقیه میخوای ازت معذرت خواهی کنم!اگه اینطوریه،باشه،عذر میخوام...
هری...هری حوصلتو ندارم،چی میشد اگه امشب پیدات نمیشد،کاش میتونستم این کلمه ها رو فریاد بزنم ولی حیف که نمیتونم.
از ماشین پیاده شدم و به راهم ادامه دادم،ولی با سرعت بیشتر.
حدود ده قدمی جلو رفته بودم که یه فشاری رو روی بازوی سمت راستم حس کردم و باعث شد که تمام بدنم به لرزش در بیاد،منو سمت خودش برگردوند و نگاه هامون به هم گره خورد...

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now