part 16

767 76 3
                                    

_امیلیییییی
با صدای بابام از فکرام بیرون اومدم.
پله ها رو خیلی سریع پایین رفتم.
ویکتوریا رو مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید.
بابام هم داشت بین هزار تا ورقه رو میگشت و گاهی رو هر کدوم یه چیزی مینوشت.
آدری هم داشت مدادرنگی هاش توی دفترش نقاشی میکرد.
آدری تا چشمش به من خورد یه لبخند بزرگ زد و بعد چند لحظه دوباره به نقاشی کشیدنش ادامه داد.
منم یه لبخند محو بهش زدم اما فکر کنم فقط خودم فهمیدم.
دقیقا مثل وقت هایی هست که توی دلم آشوبه و از ته دل فریاد میزنم ولی کسی چیزی نمیشنوه.
کاملا مثل وقت هایی که صد تا درد رو میریزم تو دلم و فکر میکنم همونجور که من آسیب دیدم.
همه هم آسیب دیدن ولی وقتی بیشتر فکر میکنم میفهمم اون آدما همون آدما و زندگی هم همون زندگیه.
این فقط منم که مدام در حاله تغییر کردنم.
بعد از اینکه یه هوایی به کلم خورد ‌و خواب از سرم پرید و یه چیزی خوردم.
به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم و کتابمو باز کردم.
بعد از خوندن یه فصل از کتاب،یکم درسمو مرور کردم وقتی کارام تموم شد،رفتم صندلی کنار پنجره نشستم و به ماه و خیره شدم و شروع کردم به فکر کردن درباره ساکنان ماه.
که میتونن چه شکلی باشن.
چند تا چشم یا چند تا دست و پا میتونن داشته باشن...
فکر و فکر و فکر و فکر تا یه صدای خنده ی کوچولو منو از تو تخیلاتم بیرون آورد.
اول از همه چند تا خنده ی آروم و زیر زیرکی،بعدش سه تا سایه رو کنار خیابون دیدم.
_یعنی کی میتونه باشه؟
آروم از خودم پرسیدم.
صبر کردم تا چهرشون رو ببینم ولی از یه طرف دیگه رفتن.
بعد چند دقیقه منم بی خیال شدم و رفتم خوابیدم.

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now