_امیلیییییی
با صدای بابام از فکرام بیرون اومدم.
پله ها رو خیلی سریع پایین رفتم.
ویکتوریا رو مبل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید.
بابام هم داشت بین هزار تا ورقه رو میگشت و گاهی رو هر کدوم یه چیزی مینوشت.
آدری هم داشت مدادرنگی هاش توی دفترش نقاشی میکرد.
آدری تا چشمش به من خورد یه لبخند بزرگ زد و بعد چند لحظه دوباره به نقاشی کشیدنش ادامه داد.
منم یه لبخند محو بهش زدم اما فکر کنم فقط خودم فهمیدم.
دقیقا مثل وقت هایی هست که توی دلم آشوبه و از ته دل فریاد میزنم ولی کسی چیزی نمیشنوه.
کاملا مثل وقت هایی که صد تا درد رو میریزم تو دلم و فکر میکنم همونجور که من آسیب دیدم.
همه هم آسیب دیدن ولی وقتی بیشتر فکر میکنم میفهمم اون آدما همون آدما و زندگی هم همون زندگیه.
این فقط منم که مدام در حاله تغییر کردنم.
بعد از اینکه یه هوایی به کلم خورد و خواب از سرم پرید و یه چیزی خوردم.
به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم و کتابمو باز کردم.
بعد از خوندن یه فصل از کتاب،یکم درسمو مرور کردم وقتی کارام تموم شد،رفتم صندلی کنار پنجره نشستم و به ماه و خیره شدم و شروع کردم به فکر کردن درباره ساکنان ماه.
که میتونن چه شکلی باشن.
چند تا چشم یا چند تا دست و پا میتونن داشته باشن...
فکر و فکر و فکر و فکر تا یه صدای خنده ی کوچولو منو از تو تخیلاتم بیرون آورد.
اول از همه چند تا خنده ی آروم و زیر زیرکی،بعدش سه تا سایه رو کنار خیابون دیدم.
_یعنی کی میتونه باشه؟
آروم از خودم پرسیدم.
صبر کردم تا چهرشون رو ببینم ولی از یه طرف دیگه رفتن.
بعد چند دقیقه منم بی خیال شدم و رفتم خوابیدم.
YOU ARE READING
Pretty Hurts [Harry Styles]
Fanfiction"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه چی واسم داغون بود. اما هیچوقت نمیدونستم که یه نفر میتونه وارد حصارم بشه و تمام چیزی که اذیتم میکنه رو درمان کنه..."