part 56

438 39 1
                                    

|داستان از نگاه هری|
تو این مدت ،تو این یه ماهی که واسه من مثه یه سال گذشت،وقتی تو خیابون هتی شلوغ لندن راه میرفتم ،هیچ کس رو واضح نمیدیدم،تنها صدایی که از جمعیت لندن بلند میشد سکوت بود و گوشهای من فقط صدای امیلی رو همه جا میشنید.
دفعه ی آخری که امیلی رو دیدم،خیلی عصبانی بود،فقط داد میزد ،فکر کنم من بلد نیستم مثه یه جنتلمن درخواست شماره کنم:|
راستش اولی باری که تو اون پارک امیلی رو دیدم،حس خاصی بهش نداشتم ،فقط چون حوصلم سر رفته بود سر صحبت رو باهاش باز کردم.اگه بیکار نبودم اصن بهش نگاه هم نمیکردم،تو این دنیا خیلی از دخترا هستن که چهره ی مظلومی دارن ولی دلشون از سنگ و صخره هم محکم تره.
ولی امیلی اینجوری نیست،طوری که تمام سعیشو میکرد تا از من دور بمونه با حتی طوری که تو چشمام نگاه میکرد و بعد چند ثانیه متوجه میشد که چشمای قهوه ایش توی چشمای من قفل شده و بعد سرش رو مینداخت پایین از خجالت سرخ میشد و هزار تا چیز دیگه که اونو از دخترای دیگه جدا میکنه.اون با همه فرق داره،یه حسی بهم منتقل میکنه که من تا حالا تجربش نکردم.این حس ،یه چیز مخلوطه،یه چیزی مثه ترکیب زجر و لذت.
این حس لعنتی هر روز داره بیشتر میشه و باعث میشه که من هر روز امیلی رو بیشتر بخوام.
دیروز یه تماس غیر منتظره از النور داشتم.بعد از سلام و احوال پرسی سریع شروع کرد به حرف زدن و خیلی جدی موضوع اصلی رو به جلو هل داد.
تا اسم امیلی رو آورد قلبم تیکه تیکه شد و پایین ریخت ،بعد از یه ماه و یه هفته جست و جو دنبال اسمش توی تمام کتاب ها،شنیدنش یه آرامش خاصی بهم داد.
النور گفت که زنگ زده تا همه چیو روشن کنه و دلیل رفتار های عجیب و دوری های بی مفهوم امیلی رو برام بگه اما بعدش ازم کمک میخواد.
النور میگفت امیلی مشکل روحی داره،هر روزش رو داره با افسردگی میگذرونه و اگه خوب نشه عذاب هر روزش از دیروز واسش سخت تره ،گفت که حدود دو سال پیش اولین پسری که باهاش به طور جدی دوست شده بوده بعد یه روز از دوستیشون میگذشته که یه دختره رو میبوسه و امیلی میفهمه و عصبانی میشه و دلیلش رو از پسره که فکر کنم اسمش ویلیام یا یه چیزی مثه این بوده میخواد و پسره هم نسبت به رابطش احساس مسئولیت نمیکرده و علاوه بر اینکه دلیلش رو نگفته،یه سیلی‌به امیلی تحویل داده و گفته که به اون ربطی نداره و بعد با یه سری مزخرفات که فکر کنم گفته امیلی با دوست پسر صمیمی ترین دوست امیلی رابطه داشته ،باعث شده که رابطه ی امیلی و دوستش بهم بخوره و بعد یه مدت دوست امیلی مرده.
گفت که نمیدونه چجوری ولی دلیلش همین موضوع بود.این اتفاق حدود دو سال پیش تو یمی از شهرهای آمریکا بوده،امیلی بعد چند ماه که از این اتفاقا میگذشته میاد تا توی لندن زندگی کنه.
توی لندن هم یه سری اتفاقا میوفته که به افسرده شدن امیلی کمک میکنه...
امیلی مادرش رو از دست میده و دلیلش هم خیانت پدرش‌ بوده.مادر امیلی میفهمه که پدر امیلی بهش خیانت کرده ،یه شکست قوی بهش وارد میشده و وقتی داشته با عجله به سمت خونه میدوایده،توی خیابون تصادف میکنه و میره تو کما و بعد میمیره.
همهگ ی این اتفاق ها روی روان امیلی تأثیر میذاره و اونم سنش خیلی کم بوده و آماده برای هر صدمه ای بوده.
انگار از هیچکدوم از رابطه های اطرافش شانس نیاورده ،به خودش قول داده که به هیچ کس به طور جدی نزدیک نشه تا نه به خودش و نه به طرف صدمه نزنه.
النور گفت علت دوری امیلی از من این بوده که نمیخواسته من اذیت بشم و این مهربونی امیلی باعث شد من بیشتر از قبل بپرستمش.

Pretty Hurts [Harry Styles]Where stories live. Discover now